I feel I know you
I don't know how
I don't know why

I see you feel for me
You cried with me
You would die for me

I know I need you
I want you to
Be free of all the pain
You hold inside
You cannot hide

I know you tried
To be who you couldn't be
You tried to see inside of me

And now i'm leaving you
I don't want to go
Away from you

Please try to understand
Take my hand
Be free of all the pain
You hold inside
You cannot hide

I know you tried
...To feel
...To feel


Anathema: Parisienne Moonlight

بارون...بوی خاک بارون خورده!...رهایی...دور شدن...فاصله...خالی شدن...خلا...درد...خیال...شب...آسمون گاهی با ستاره و گاهی بی ستاره...منم ستاره دارم یعنی؟!...نه گمونم...ستاره ی من یه جایی توی این سال ها رفته و دیگه پیداش نشده...قایم شده...ازم میترسه...هر چند که دیگه مهم نیس هم چین...اما نه گمونم نمی ترسه...باهام قهره...اما قهر کردن کار خوبی نیس...باید گذشت...باید...باید...خسته شدم از این همه باید...اصن این دفعه نباید...مگه چشه...خیلی هم خوبه...آی کی حرف زد...نمی شنومم...عادت کردم فقط صداهایی رو بشنومم که با گوشام هماهنگه...خوب دیگه پیش میاد...تصادفی...اصن همین جور تصادفی فکر کردم که این دفعه رو محض خاطر ابلیس بشنومم...شدنیه؟!...شدنی یا نشدنی...انگاری که باید همیشه وسط این دو راهیه هی با خودت کلنجار بری...از حس تعلق به غیر بیزارم...هیچ وقتم نتونستم یه تعریف درست و حسابی رزا پسندانه ازش ارایه بدم...اصن من فکر می کنم همه چی ساده ست...از پیچیدگی های ساخته ی یه سری ذهنی که دنبال دردسر بودن خوشم نمیاد...دوست دارم همه چی رو اون جوری که با منطق خودم جور در میاد تعریف کنم...با زبون خودم...جملات خودم...ساده ی ساده...چیه این همه تعریف پیچیده ی گیج و ویج کننده برای همه چی...از نفس کشیدن تا مردن... یه جور بازی با واژه ها!...آره خودخواهم چه جورم...می بینی...هر چند که دیدن و ندیدنت علی السویه ست...آخره واژه بود این علی السویه...میخواستم عقده ای نشم!...هه...خلاصه این که باید نشون میدادم منم بلدم دیگه!...

...مسافری که به انتظار و امیدش نشسته اید
از کجا که هم از نیمه ی راه
باز نگشته باشد؟*...

پ.ن. ندارد به گمانم!...چرا دارد...آرامش...همین و بس!...
*شاملو

حذف شد!...

...وقتی خاک کوچه 
شوق کودکی میاره
به خودم میگم که
 با عمرم چه گذشت
چی برام مونده
به جز این سرگذشت*...

بازم کم خوابی اومده سراغم...یه جورایی دوباره با جغدا دارم فامیل میشم...یه حس عجیب همرام شده چند روزیه...یه جور بی قراری آروم...ازش خوشم نمیاد...وقتی این طوری میشم یعنی آخرش یه چیز بد...حرفم نمیاد...اما دلم تنگ نیست...هیچ چی باقی نذاشتم که دلتنگم کنه...در واقع اساسن چیزی ندارم که دلتنگش بشم...دلتنگ چی...دلتنگ کی...پدر و مادری که دیگه نیستن...و دیگرانی که روز به روز تو روزمرگی هاشون بیش تر غرق میشن...و البته گریزی هم نیس...و منی که اون لا به لا دارم کم کمک فراموش میشم...دارم باور میکنم...دارم یاد می گیرم...سخته...خیلی...خیلی چیزا رو...هنوز دیر نشده...هیچ وقت دیر نیس...برای هیچی دیری معنی نداره...خاک...آب...وطن...وطن من!...ای ی ی...اما یه چیزی هست...یه چیزی از گذشته که باقی مونده توی اون پس زمینه ی ذهنم...میخوام بره...میخوام خالی شم...خالیه خالی...میشه؟!...میدونم که میشه...خیلی زود...


* ترانه سرا رو نمیشناسم...

عصبانی ام...یعنی عصبانی ام ها...بگو  چه انتظاری داری...همینه!...همین...دلتو به کی خوش کردی...خدا!...جوونوراش یا آدماش!...مگه فرقی هم دارن...قربونش برم یکی از یکی نا جنس تر...این چه نسل مزخرفیه آخه...چی کار کردیم که این قدر فاجعه شدیم...پر از حقارت...پر از دورویی...پر از عقده های روانی سر باز کرده و نکرده...جنسی ش بماند...هه...عقم می گیره...عقم می گیره از این همه پستی...عقم میگیره از این همه دروغ...از این همه کثافت...از این همه تعبیر و تفسیر روشن فکرانه ی صد من یه غاز...از این همه یه نفره خدایی کردن...از این همه روشن فکر نمای ابله...از این همه ادعا...از این همه من!...حتی از این همه عاشقانه نوشتن های مزخرف و بی اساس...و از این همه تظاهر به هر چی...سیاهی...هیچی...ویران!...ویرانه...خود فروختن به هر قیمتی...درد می کنم...یه جور بد...

پ.ن. هنوز به خاطرم هست!...

خاطرات مشبک...فکر می کنی و در واقع فکر می کنی که داری فکر می کنی...می خونی...یادداشت بر می داری...شونصد تا تکلیف انجام میدی با شونصد تا کار مختلف که عمرن به ذهنت هم خطور نمی کرد...قربون دانشگاه های خودمون برم هوار تا!...راه میری...محو میشی توی این بارون گاه و بی گاه و صدای جنگل...خودتو با خواب خفه می کنی...راه به راهم شکلات و بستنی می خوری بس که برات خوبه...هه...هی هم در مورد پشه های بی ادب این جا اظهار فضل می کنی...نبود؟!...به همین سادگی...یکی می گفت بهانه های ساده ی زندگی...ها؟!...کجایی جان مادر که یادت به خیر...داری همین جوری زورکی نفس می کشی...زورکی...مگه چشه!...تازگی داری هوا هم کم میاری...گل بود و به سبزه نیز آراسته شد...نه افسردگی...نه دلتنگی...و نه هیچ چیز دیگه...بی حسی...یه جور بی حسی عجیب و غریب!...

کرگدن و دم جنبانک...همون قصه ی زیبا...کرگدن گفت : راستی این که کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند قلبش از چشمش می افتد یعنی چه ؟...دم جنبانک چرخی زد و گفت : یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند!...کرگدن گفت عاشق یعنی چه ؟... دم جنبانک گفت یعنی کسی که قلبش از چشم هایش می چکد...کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند...باز پرواز کند و او بازهم تماشایش کند و باز قلبش از چشم هایش بیفتد...
بی ربط!...اما جدن من فکر می کنم یه جورایی پشه ها هم عاشق می شوند!...نمیدونم چه حکمتیه والا...دو تا آدم گنده تو یه خونه باشن و فقط یکیشون  هی شهید راه عشق بشه!...بابا آخه یعنی که چی...اینم شد انصاف...یه دونه پشه محض خاطر ما هم که شده سمت این بشر نمیره...دارم به این قضیه حساس میشم یه جورایی...حسودیم شده...بهم میگه پشه ها عاشق تو هستن...هه!...آقا خدا شانس بده واقعن...تازشم وقتی نیش میزنن میشه یه کهیر گنده...کلی تماشاییه...لابد اینم از نشونه هاشه...شنیده هام این روزا داره بد جوری به دیده ها تبدیل میشه...همه جوره!...

ازش فرار میکردم...همین جور  الکی...اما این دفعه نشد...اومد...شاید برای این که خوردم زمین و کسی اون دور و بر نبود کمکم کنه تا بلند شم...شایدم همیشه می ترسیدم از این که تو یه همچین موقعیتی چی ممکنه پیش بیاد...اما بلند شدم...بدون کمک!...نترسیدم از اون مفاصل مصنوعی با ارزش...با ارزش به قیمت تموم عمرم...به قیمت تموم اون لحظه های به درد گذشته...به قیمت هیچ و همه...نا ممکن!...حالا این کبودی ها برام عجیب عزیز شدن...شدن عزیزترین!...هه...ثانیه و دقیقه...ساعت...ماه و سال...سال ها...با لوپوس...گرگ من...بغض...اشک...درد...معنی تنهایی لوپوس رو باید از لوپوسی ها پرسید...یه درد عمیق...یه درد سنگین...خستگی عجیب و غریب...له شدن...تسلیم...تسلیم محض...اما میگذره...می بینیش!...خوب یا بد...تند یا کند...زشت یا زیبا...چرا دروغ...چرا خود فریبی...هیچی نیست...هیچکی نیس...زنده گی!...به چند!...تنهایی بشر...تنهای تنها...بخوای یا نخوای...دارم ازخلا میگم...می فهمی...خلا!... 

ساکت و آرومه...فقط گاهی با شنیدن صدای یه کوچولوی نازنین دلتنگ میشه...دلتنگی!...کدوم دلتنگی!...برای چی...برای کی...غریبی نکن...این جا غریبه ای نیست غیر خودت...می بینی...می چرخه و می چرخه...سرگردون مثه همیشه...اما تلخ نیست...یه جورایی گسه...می خنده...حرف میزنه...سرش شلوغه...شلوغ پلوغ تر از همیشه...هر چند که دیگه...اصن ولش...باشه که باشه...حرف بزنه که بزنه...همه جا عین هم دیگه ست...آسمون...خاک...هوا...حتی آدما!...ذاتن یه جورایی هممون جونوریم...هه...اونم از نوع نادر...خلاص...نفس بکش...نفس!...یه نفس عمیق...کی حرف از افسردگی زد...حس و حال افسردگی نیس...فقط یه چیزی...یه چیزی گم شده توی این پازل چند وقتیه...یا شایدم یکی...چی یا کی...چه فرقی میکنه...