لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت
لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت
لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت به خودم که...
پ.ن. این مردمان دروغگو! این مردمان دروغگو!
...چه سود از تنهایی را سرود کردن
چه سود از آواز دادن در برهوت تاریکی
وقتی که می توان بی انتظار همراهی
تمام یک غروب را گریه کرد...*
وقتی کنترل دست می گیرم همه یه جورایی در میرن چون عمرن بتونم بیش از چند دقیقه رو یه کانال توقف کنم..اما چند وقت پیشا یه فیلم مستند یافتم حین کانال عوض کردن که درست 45 دقیقه نشوندم...یه فیلم از دنیای وحش.. ته جنگل..توی یه بیشه..دوربین حرکات دو تا شیر نر و ماده رو دنبال میکرد..لحظه به لحظه..گمون نکنم نگاه متقابل آقا شیره و خانم شیره رو تا عمر دارم یادم بره..به طرز وحشتناکی زیبا بود...بعد تموم شدن فیلم اولین واکنشم اشک بود..ما آدما موجودات واقعا بدبختی هستیم ..بدبخت تنهای الکی خوش..
* یادم نمیاد این شعرو کجا خوندم!
پ.ن. یافتمش... از یادداشت های آقای حمید امجد
...یه جورایی فکر می کنم اون بیماری ای که حالت پیوسته ی دردناکی رو توی یه فرد بیمار ثابت نگه میداره از اون بیماری ای که بحران هایی رو به تناوب در بیمار به وجود میاره خیلی قابل تحمل تره...چون توی حالت دوم مثه اینه که من بیمار تقسیم شده ست...مثه اینه که همه چی از خاطر آدم بره و بعد یهویی یادش بیاد دوباره...حس می کنم که "من" من هم تقسیم شده...انگاری عادتم شده که بعد یه دوره ی معمولی دچار یه جور خفگی ناگهانی بشم...