زخمای قدیمی...با زخمای قدیمی که هر چند یه بار سر و ا میکنه هیچ کاری نمیشه کرد...هیچ کاری...بعضی خاطره ها و حرفا بد رقم زنده ن...امان از خاطره...خاطره های بد...نمیدونم چرا همیشه دوست داریم  خاطره ی بد برای هم بسازیم...عجیب نیس این همه...من می ترسم...از خودم بیش تر...می ترسم از این باز شدن گره های قدیمی هر چند یه بار...به حرفی...به اشاره ای....به تلنگری...این راهش نیس...کاش یه روزی کم رنگ شه...اون قدر کم رنگ که دیگه به یاد آوردنش و حرف زدن ازش این قدر آزاردهنده نباشه...تلخ نباشه... 

نمیدونم چی باید گفت...یا اصن از چی باید گفت...این که واقعن موجود پیچیده و غیر قابل پیش بینی ای هستیم...همیشه فکر میکنیم با تجربه کردن کلی چیز یاد گرفتیم و می تونیم موقعیت های مشابه رو به خوبی بگذرونیم اما همش یه تلنگر کافیه برای این که توی یه لحظه هر چی که توی ذهنمون ساختیم به هم بریزه...عمیق و سطحی... آدمایی که عمیق شدن و تلاش میکنن مثه بقیه نباشن..اما این مثه بقیه نبودن واقعن یعنی چی...اصن سطحی بودن کدومه...درسته که همه چی در واقعیات نسبی تعریف میشه اما یه وقتا حتی نسبی گرفتن هم کفاف نمیده...این روزهای گذشته تجربه های عجیب و غریب زیادی داشتم...تعاریفی که داشتم از خودم و بقیه یه جورایی به هم ریخته و داره بازسازی میشه...بین این که فلسفه ی چیزی توی ذهنت باشه و این که چه جوری این فلسفه عملن پیاده شه و این که چه جوری خودت باهاش برخورد کنی و دیگران باهاش برخورد کنن...خیلی وقتا دونستن تنها کفایت نمی کنه...باید حس کرد...باید لمس کرد...باید خیلی خوب و روشن دید...خیلی واقعی...بدون قضاوت و پیش داوری...همون جوری که هست...همون جوری که ازش انتظار میره...شاید این طوری اثر خیلی از دردها کمتر شه...