میگذرد...مثل همیشه...مثل همه ی این سال هایی که به من و بقیه گذشته...چه بخوای و چه نخوای لحظه ها دارن با سرعت نور سپری میشن...نور!...از یه حسی پرم که هنوز نمیدونمش...نمیشناسمش شاید...شایدم نمیخوام فکر کنم که دارم پر میشم ازش...گیج زدن همچین بدم نیس گاهی...پای چپم هم درد میکنه در ضمن...نگام میکنه و میگه این قدر غصه خوردی که بالاخره زد بیرون...داشتن دوست بی آزار نعمتیه به خدا...بی آزار!...چرا همیشه سعی داریم از یه چیز معمولی یا حتی از یه آدم معمولی و نرمال یه چیز عجیب غریب خلق کنیم که هیچ چیزیش به هیچ چیزیش نیاد...یه آدم معمولی که هنوزم بعد سال ها سعی داره با همون خود نصفه نیمه ش سرگرم باشه اما همه چیزش غریبه ست...غریبه!...یه وقتایی فکر میکنم که دارم فیلم زندگیمو بازی میکنم...همه ی اتفاقا و جریان ها انگاری قبلن تکرار شدن...همه رو دیدم...لحظه به لحظه...فریم به فریم...می ترسم بعضی وقتا با این فیلمه....یه وقتایی خوش خوشانم...یه وقتا هم دلم میخواد بیفته رو یه دور تند...داره بارون میاد...اونم چه بارونی!...باور کنم یعنی؟!...تا کجا...تا کی...دلم خسته ست...مثه تنم...باید پیش بیاد...باید پیش بیاد؟!...تو یه لحظه...تو یه ثانیه...

خیلی بده ندونی یه چیزایی رو که باید خیلی وقتا پیش یادشون میگرفتی یا اگه تمایلی هم به یاد گیریشون نداشتی یه جورایی با خودت به توافق میرسیدی...خیلی بده هنوزم با دیدن یه سری چیزای تعریف شده بازم عین چی جا بمونی و بری تو فکر که خوب پس چی...خیلی بده که مجبور باشی ساکت بمونی و فقط نگاه کنی بی این که بتونی هیچ واکنشی نشون بدی...خیلی بده که هنوزم هی بی هوا درگیر خودت شی و وقتی قات میزنی هنوزم که هنوزه نتونی از این پریشونی بی نام و نشون با یکی حرف بزنی...بی نام و نشون...شایدم با نام و نشون...خسته شدن شاید از سر باور نکردنه یه وقتایی...باور نکردن این که شایدم هنوزم باشه یکی...هنوزم باشه محبتی...هنوزم باشه یه چیز بی حساب و کتابی...بی حساب و کتابی که همیشه آخرش می فهمی نه جون من این قدر ها هم بی حساب و کتاب نیس...اون وقته که دیگه هیچ چی به کارت نمیاد...خلاص شدنم ممکنه یعنی!...آدم عقش میگیره از این تسلسل باطل...