یه کمی که نه کلی خسته م...نمیدونم وقتی یه زمانی بهم میگفتن بهتره بجنبی ممکنه  برای یه چیزایی دیر بشه میگفتم ای بابا  کجایی!...همیشه وقت هست...آره همیشه وقت هست...تا دلت بخواد...منم که استاد در وقت گذروندن و هی فکر کردن...و هی فکر کردن...بعضی چیزا فکر نمیخواد...فقط غرق شدن میخواد...غرق شدن... دلم تنگ نیس...دلم تنگ نشده...شاید!...دیروز سالمرگ فوت مامانیم بود...روز والنتاین مثلن و نامزدی یاتی دوستم در این روز خاطره انگیز...و البته همون یه روزی از روزای خدا...دعوت به یه مهمونی برای دیدن دوستی که یاد آور خاطره هایی خیلی دوره...از بچگی...نرفتم...هیچ کدومو...میشد اما نتونستم...دلم یه جوری بود...آشفته...یه وقتایی خودم هم خودم رو نمیشناسم...خودم رو یادم میره...از وقتی اومدم بدتر هم شدم...همه چی یادم میره...حتی رفتن به یه کلاس تو همون روز و به خاطر آوردن این که بابا مثلن امروز کلاس داشتی اونم نصفه شبی تو خواب و بیداری...هه...چی شدی ؟!...

میری...میای...هستی...نفس می کشی...برای خالی نبودن عریضه این هوا نق میزنی...تو اخبار وول میخوری...ساکتی...کرخت...بی حسی...بی حسی هم یه جور حسه دیگه...نمیدونی چه جوری باید تعریفش کنی...دیگه این روزا درست و با تمرکز حرف زدنت به شاید چند تا جمله خلاصه شه...که اونم از خداته نباشه...چرا؟!...باید ببینی چته درست و حسابی...آها شاید اینم نتیجه ی همون خل بازی بی دلیلت توی اعتماد به فقط یه حس باشه...یه حس!...هه...میشه دوست داشت و دوست نداشت...میشه بود و نبود...میشه باور داشت و باور نداشت...میشه درد داشت و درد نداشت...میشه...خیلی وقتا دو تا حس متضاد عجیب تو هم قاطی میشه اون قدر که تو حتی نمی بینی داری گیج میزنی...شایدم می بینی اما حس بیرون کشیدنت رو ازش نداری...میگی باشه...باشه که باشه...خوب که چی اینا ؟!...دلم خواست...دلم می خواست...

...آن که تو را می‌جوید
در جست و جوی خویش است
هر آن که از تو سخن می‌گوید
از خالی‌های درون خود سخن می‌گوید

با خود گفتگو کن
هم‌چون چشمه‌ای،
رود
ادامه ی راه توست*...

 

*شمس لنگرودی

بعضی چیزا رو هرگز نمیشه فراموش کرد...مثه یه جور خاطره یا شایدم یاد...اما نه با همون معنی همیشگی...نمیدونم اسمش رو چی میشه گذاشت که اون تفاوت رو با خودش نگه داره...اما هر چی که هست متفاوته...همین جوری...به قولی این تفاوتش منو کشته...هه!...این روز ها پر شدم از درس و مشق و امتحان...بدبختی!....امروز دیگه بریده بودم بعد مدت ها...این قدر که یادم رفته بود قرصم رو بخورم...دیگه بعد از ظهری گیج میزدم که یادم اومد چی کمه مثلن...بابا مام معتاد شدیم رفت داداش...قرص رو بالا دادیم و یه خورده خوابیدیم...تازه بعدش فهمیدیم دنیا دست کیه...که البته کلی واضحه که دست هیچ کی...حداقل دست من یکی که نیس...اما خداییش تجربه ی یه سری تجربه های قبلن تجربه شده خیلی هم خوب نیس...چه جمله ای ساختم من!...اما به هر حال اسمش تجربه ست...حالا این یعنی چی...یعنی بی خیال این همه سوال و اما و اگر...زندگی با قرص را عشق است...این کوپنی زنده بودن هم عالمی داره ها!...به شر و ور گفتن که بیفتی نتیجه ش میشه همینایی که دارن رژه میرن جلو چشات و یه سری چیزایی که نوشته نشدن چون نمیخوای مدام رژه برن جلو چشات...حالا خوبه این حالت ها دیگه به شعر گفتن منجر نمیشه وگرنه چی میشد واقعن!...

اصن فکر کن که هیچ وقت نبوده...مثه همون قضیه ی اشتباه لپی...از یه طرفه شدن باید پرهیز کرد...رو دورش که بیفتی انگاری تمومی نداره...چرا این طوریه...خوب برای اینه که این طوریه...تازگی اصن به توضیح نرسیده بایکوت میکنم...بگو راه افتادی...هه!...اما خداییش چی رو میخوای ثابت کنی...متفاوتی!...عمرن...آخر همه چیز برمی گرده به همون موضوع همیشگی...خودخواهی من...خودخواهی تو...خودخواهی ما...اما من حال و حوصله ی اثبات هیچ چیزی رو ندارم دیگه...خودمو به خودم...تو رو به خودت...خودم رو به تو و بر عکس...شایدم خودم رو به دنیا...میرم سراغ ساده ترین راه...میتونی فکر کنی ترسو ام...ابله م...منم یکی مثه بقیه...اصن کدوم بقیه!...اما خیلی مهم نیس...چون از اولش هم مهم نبوده...نه من...نه تو...و نه اصن این زندگی با همه ی مخلفات این چنینی و آن چنانیش...وقتی هستی باش و وقتی هم که نیستی یا نمیخوای باشی ادای بودن رو در نیار...به خودت دروغ نگو...همین...ارزش نا راستی رو نداره...نه هیچ چیز و نه هیچ کس...نه من و نه تو...به قول شاعر عاقبت خاک گل کوزه گران خواهی شد...هی بپا خیلی دیرت نشه...اونی که فکر میکنی از همه چیز برات موندنی تره از سر بد شانسی یا شایدم خوش شانسی از همه چی زودتر رفتنیه...به سرعت پلک زدنی...
 
پ.ن. با خودم بودم!...

 اما در راستای کنجکاوی!...مثه وقتی که همین جوری به ایمیل یه بنده خدایی جواب میدی و بعدش میفهمی یارو یه جورایی گیج میزنه و زیادی مست و ملنگ تشریف داره و دیگه ول کن هم نیس!...یا استادت قبل از شروع ماه رمضون ازت می پرسه خوب حتمن دیگه خودتو واسه روزه گرفتن آماده کردی...تو هم گیج گیج نگاش میکنی و تازه وقتی دو زاریت میفته میگی آها پس برای چی؟!...طرف با وجود آخر دموکرات بودن چشاش گرد میشه و به خارجکی میگه وای!...ضمن این که بماند خودش هم از واکنش خودش جا میخوره...تو هم میگی برای این که تا حالا روزه نگرفتی...البته طوری هم جواب میدی که یعنی بی زحمت وارد معقولات نشو قربونت...اما خداییش مسلمونای همه جای دنیا بلا نسبت همه! یه جورایی به گند کشیدن همه چیزشون عین هم دیگه ست...آدم گاهی از این همه کثافتشون عقش میگیره...درسته که میگن که آدم باید اول یه سوزن به خودش بزنه یه جوال دوز به دیگری...اما وقتی کار از جفتشون گذشته باشه چی!...آره جونم بخند قربون شکلت تا دنیا به روت لبخند ژوکوند تحویل بده...اصن کی به کیه ها؟!...در کمال آرامش و همراه با لبخند نوشته شد...باور بفرمایین...  

فعلن که با یافتن این جا کلی ذوق ترکم...ها ها!...

خیره شدن...دیدن...یه وقتایی باید خیره شی وگرنه نمی بینی...لبخند زدن...میگه کافیه فقط لبخند بزنی...لبخند!...میدونی کلی کیف داره لبخند بزنی و فقط لبخند باشه...پشتش کلی تجزیه و تحلیل نباشه...چیزی که وادارم کرد مدتها دور لبخند رو خیت بکشم...به همین سادگی...مثه بارون...مثه آب...دارم سعی میکنم لبخند بزنم...اولشم به خودم...هه!...نزدیک شدن امتحان و این حرفاست الان...زود خسته میشم...انرژیم چندان تعریفی نداره...اما هنوز همه چی خوبه...آرومم...اون قدر آروم که فکر می کنم این بابا یکی دیگه س نه من...کشف میکنم...ذهنم رو خالی کردم...خالیه خالی...دارم سعی میکنم پیچیدگی های عجیب و غریب ساخته ی این سال ها رو ساده کنم...ساده تر از اون چیزی که تا حالا یافته بودمش...ساده تر از همیشه...کلنجار های ذهنی رو کنار گذاشتم و به این ذهن خسته اجازه دادم یه کمی نفس بکشه...یه نفس عمیق!...

...نفرت می کنیم و
دل آزردگی می کشیم
در این ویرانه ی ظلمت
دیگر
تاب بازماندنمان نیست*...

حیف...گاهی چه ساده غفلت می کنی و نمی بینی...کجایی؟!...یه نگاهی به خودت بنداز...نترس...خود واقعی ت رو ببین...دلت رو مرور کن...گرد و خاکش رو بتکون...فقط یه بار...یه بار و بی رو در واسی...بی اما و اگه...از همیشه ها بگذر...حتی اگه دیگه برات معنی خاصی رو همراه نداشته باشه...بگذر...میدونی واقعی یعنی لبخندی که نشوندی رو لبی که از محبت پره...و تو نمی بینی...و تو ندیدی... یعنی نخواستی که ببینی...میشه بود...میشه باقی موند...میشه محو نشد...امروز دیدم...و چه لذتی داشت این دیدن...هی داری چی رو دریغ می کنی از خودت بشر...چی؟!...یواش تر...همش یه خورده یواش تر!... 

*شاملو

خوب نیستم...از همون خستگی و درد همیشگی...حوصله هم ندارم پا شم برم یه مرکز لوپوس توی این جا پیدا کنم برای آزمایش و این حرفا...میدونم باید این کارو هر چه زودتر انجام بدم تا اوضام خیت نشده... اما به طرز فجیعی تنبل هم شدم تازه...کلی همه از دستم حرص میخورن که یعنی چی پیدات نیس هیچ وقت...اصن کجایی!...انگاری همش باید آماده باشی شنبه یکشنبه بزنی بیرون...یکی نیس بگه خوب به شما چه دم به ساعت آمار مردمو می گیرن آخه...دهه...آقا جان اصن فکر کنین بنده تصمیم دارم خودمو تو خونه م حلق آویز کنم...به تو چه دم ساعت گیری...ای بابا...دست خودم نیس...توی این وقتا تنها چیزی که کمکم میکنه خواب و آروم بودنه...اما نمیدونم با چه زبونی باید اینو به بقیه حالی کرد که بابا جانا محض خداتون هم که شده یه مدتی بی خیال بنده شین لطفن...تازگی فکر میکنم که آدمای همه جای دنیا به طرز احمقانه ای عین همدیگه ن...اختلاف فرهنگی و اینا هم اصن هیچ...نمیدونم چه حکمتیه والا...شایدم مشکل کلن از منه که همه دوست دارن تحت هر شرایطی بنده رو هپی ببینن...واقعن که...