میری...میای...هستی...نفس می کشی...برای خالی نبودن عریضه این هوا نق میزنی...تو اخبار وول میخوری...ساکتی...کرخت...بی حسی...بی حسی هم یه جور حسه دیگه...نمیدونی چه جوری باید تعریفش کنی...دیگه این روزا درست و با تمرکز حرف زدنت به شاید چند تا جمله خلاصه شه...که اونم از خداته نباشه...چرا؟!...باید ببینی چته درست و حسابی...آها شاید اینم نتیجه ی همون خل بازی بی دلیلت توی اعتماد به فقط یه حس باشه...یه حس!...هه...میشه دوست داشت و دوست نداشت...میشه بود و نبود...میشه باور داشت و باور نداشت...میشه درد داشت و درد نداشت...میشه...خیلی وقتا دو تا حس متضاد عجیب تو هم قاطی میشه اون قدر که تو حتی نمی بینی داری گیج میزنی...شایدم می بینی اما حس بیرون کشیدنت رو ازش نداری...میگی باشه...باشه که باشه...خوب که چی اینا ؟!...دلم خواست...دلم می خواست...
...آن که تو را میجوید
در جست و جوی خویش است
هر آن که از تو سخن میگوید
از خالیهای درون خود سخن میگوید
با خود گفتگو کن
همچون چشمهای،
رود
ادامه ی راه توست*...
*شمس لنگرودی
فعلن که با یافتن این جا کلی ذوق ترکم...ها ها!...
خیره شدن...دیدن...یه وقتایی باید خیره شی وگرنه نمی بینی...لبخند زدن...میگه کافیه فقط لبخند بزنی...لبخند!...میدونی کلی کیف داره لبخند بزنی و فقط لبخند باشه...پشتش کلی تجزیه و تحلیل نباشه...چیزی که وادارم کرد مدتها دور لبخند رو خیت بکشم...به همین سادگی...مثه بارون...مثه آب...دارم سعی میکنم لبخند بزنم...اولشم به خودم...هه!...نزدیک شدن امتحان و این حرفاست الان...زود خسته میشم...انرژیم چندان تعریفی نداره...اما هنوز همه چی خوبه...آرومم...اون قدر آروم که فکر می کنم این بابا یکی دیگه س نه من...کشف میکنم...ذهنم رو خالی کردم...خالیه خالی...دارم سعی میکنم پیچیدگی های عجیب و غریب ساخته ی این سال ها رو ساده کنم...ساده تر از اون چیزی که تا حالا یافته بودمش...ساده تر از همیشه...کلنجار های ذهنی رو کنار گذاشتم و به این ذهن خسته اجازه دادم یه کمی نفس بکشه...یه نفس عمیق!...
...نفرت می کنیم و
دل آزردگی می کشیم
در این ویرانه ی ظلمت
دیگر
تاب بازماندنمان نیست*...
حیف...گاهی چه ساده غفلت می کنی و نمی بینی...کجایی؟!...یه نگاهی به خودت بنداز...نترس...خود واقعی ت رو ببین...دلت رو مرور کن...گرد و خاکش رو بتکون...فقط یه بار...یه بار و بی رو در واسی...بی اما و اگه...از همیشه ها بگذر...حتی اگه دیگه برات معنی خاصی رو همراه نداشته باشه...بگذر...میدونی واقعی یعنی لبخندی که نشوندی رو لبی که از محبت پره...و تو نمی بینی...و تو ندیدی... یعنی نخواستی که ببینی...میشه بود...میشه باقی موند...میشه محو نشد...امروز دیدم...و چه لذتی داشت این دیدن...هی داری چی رو دریغ می کنی از خودت بشر...چی؟!...یواش تر...همش یه خورده یواش تر!...
*شاملو
خوب نیستم...از همون خستگی و درد همیشگی...حوصله هم ندارم پا شم برم یه مرکز لوپوس توی این جا پیدا کنم برای آزمایش و این حرفا...میدونم باید این کارو هر چه زودتر انجام بدم تا اوضام خیت نشده... اما به طرز فجیعی تنبل هم شدم تازه...کلی همه از دستم حرص میخورن که یعنی چی پیدات نیس هیچ وقت...اصن کجایی!...انگاری همش باید آماده باشی شنبه یکشنبه بزنی بیرون...یکی نیس بگه خوب به شما چه دم به ساعت آمار مردمو می گیرن آخه...دهه...آقا جان اصن فکر کنین بنده تصمیم دارم خودمو تو خونه م حلق آویز کنم...به تو چه دم ساعت گیری...ای بابا...دست خودم نیس...توی این وقتا تنها چیزی که کمکم میکنه خواب و آروم بودنه...اما نمیدونم با چه زبونی باید اینو به بقیه حالی کرد که بابا جانا محض خداتون هم که شده یه مدتی بی خیال بنده شین لطفن...تازگی فکر میکنم که آدمای همه جای دنیا به طرز احمقانه ای عین همدیگه ن...اختلاف فرهنگی و اینا هم اصن هیچ...نمیدونم چه حکمتیه والا...شایدم مشکل کلن از منه که همه دوست دارن تحت هر شرایطی بنده رو هپی ببینن...واقعن که...