-
[ بدون عنوان ]
1388,08,29 09:53
دیروز اولین مصاحبه م رو برای کار دادم اینجا...صبح بهم تلفن کردن که یه ساعت دیگه بیا...شوک شدم اولش...تو اون فاصله رفتم خونه و لباس رسمی تنم کردم و برگشتم...یه کمی هم فکر کردم که اصن چی باید بگم...امیدوارم خیلی گند نزده باشم...دیشب هم رفتیم بیرون...دلم رقص میخواست اما جفتمون مچاله بودیم بی خیالش شدیم...ظاهرن سرما...
-
[ بدون عنوان ]
1388,08,27 15:50
ذهنم به هم ریخته ست...تمرکز لازمو ندارم...نمیدونم اثر همیشگی دارو هاست یا درگیری یش از حد ذهنمه...سنگینی سرم بیش از حد شده...تنها چیزی که درست توی این وضعیت نمی خوامش...انگاری واستادم و هیج جوری نمیتونم تکون بخورم...خیلی بده...بدقلق شدم...بدتر از همه این رک گویی مه که داره افتضاح خودشو نشون میده...میدونم خیلی هم درست...
-
[ بدون عنوان ]
1388,08,26 13:19
میگه خوبه که میتونی تو رابطه هات خیلی در گیر نشی!...فاصله ت رو حفظ کنی!...اما نمیدونه همین در گیر نشدن هم کلی انرژی بره...خسته مه یه جورایی...دلم یه جور لمیدن میخواد...سکوت کردن...آروم بودن...نیستش که...نیستم که...یعنی آرومم ها...حتی دلتنگ هم نیستم دیگه...به جور خلا شاید...بحث خوب که چی نیست...باید بشینم یه بار دیگه...
-
[ بدون عنوان ]
1388,08,24 10:04
مدتها گذشته از نوشتنم...تو این حال و احوال دفاع کردم...چند باری برگشت داشتم...هر دو هفته یه بار آزمایش میدادم...فعلنی که خوبه همه چی...کار میکنم اما یه وقتا هم خیلی خسته م میکنه این همه...با آفتاب اینجا هم فعلن زندگی مسالمت آمیز داریم یه جورایی...خیلی آروم ترم...شایدم اثر بالا رفتن این سن و ساله باشه...هه هه!...آخر...
-
[ بدون عنوان ]
1387,03,30 13:16
خوب باید بگم من تزم رو امروز دادم رفت و الان یه عالمه تا خوشحالم...هر چند یه جورایی حس میکنم خالی شدم انگار...ها ها!...امیدوارم بتونم پابلیش هم بگیرم توی فاصله ی تاریخ دفاع وگرنه همه چی پر خلاصه...همینا دیگه...
-
[ بدون عنوان ]
1387,03,17 16:23
یادم رفته خودمو!...در حال تز نوشتن و این حرفام...جال عمومی م هم تعریفی نداره...رو دوز بالا رفتم باز...انرژیم افتضاحه یه جورایی...عجب حکایتی شده یم...هه!...اما اینم میگذره...یادمان باشد!...
-
[ بدون عنوان ]
1386,11,21 10:52
روزهای سختی رو گذروندم تو ماه دسامبر...یه ماه کامل!...باورش سخته...به وقتا فکر میکنم که خب که چی این همه...این همه درد...این همه صبر...اون شب تنهایی بیمارستان رو تخت کناریم به دختر معلول چینی بستری بود...تا خود صبح نیگاش کردم...با یه پس زمینه ی خالی...خیلی درد داشت ولی...خیلی...اما بازم برگشتم...یه بار دیگه...خوبم...
-
[ بدون عنوان ]
1386,09,13 10:39
خوب باید بگم که سمینارم خیلی خوب بود...تو نمایشگاه هم مدال بردم از پروژه م...ظاهرن که همه چی خوبه و من باید از این به بعد رو نوشتن تزم تمرکز کنم...دوز دارو هام کم شده البته با یه کمی درد تو استخونام انگاری که حسابی کتک نوش جان کردم!...هه!...
-
[ بدون عنوان ]
1386,08,18 09:39
خوبم...کلیدای فارسی یادم رفته!...هه!...اما دوست دارم حرف بزنم...از همونا که نمیشه به کسی گفت و یا حتی این جا نوشتش...اما با وجود بالا و پایین شدن مرتب دوز های دارو و برگشت گاه و بی گاه این گرگه من خوبم...آرومم انگاری...کارای تزم داره پیش میره نم نمک...تا یه هفته ی دیگه م باید یه سمینار بدم که میشه آخرین سمینار رسمی م...
-
[ بدون عنوان ]
1385,12,07 10:33
زنده گی یعنی یه روز تعطیل پاشی بیای دانشکده...آفلاین هاتو چک کنی...و ببینی که توش پره از عشق...پره از محبوبه...به عکسش خیره شی...به اون لبخند پر انرژی و اون صورت مهربون...به مرد کنارش...و به آرامش...و برای اولین بار بخوای که بهار بیاد...بهاری که برای اولین بار تو هم میخوای که جزیی ازش باشی...به هوای روزای قدیم...روزای...
-
[ بدون عنوان ]
1385,12,03 09:33
لابد باید بگم که حالم خوبه که دلم باز نوشتن خواسته...مثه همه ی اون وقتا...مثه همین حالا...وقتی همه روزات میگذره توی یه اتاق کوچولو با دو تا قامپیوتر و به دری که باز میشه به یه پنجره و میشه گه گداری رفت سراغش و بارونو تماشا کرد...و به همهمه ای که میپیچه تو راهرو...و به لبخند ایی که بی دریغ رو لبا میشینه...و به همه ی...
-
[ بدون عنوان ]
1385,12,02 13:15
می نویسم که تو خاطرم بمونه خیلی چیز ها رو...هر چند باید گذاشت و رفت آخرش...زندگی می کنیم با همینا ...حرفا...کلمه ها...کلمه ها...کاش میشد با یه چیزی کلمه ها رو دست چین کرد...مهربوناشو نگه داشت...قشنگ هاشو...هی کجایی بشر...با خودمم...یه نیگا بنداز به خودت...چی داری میسازی از خودت...کجا میخوای ببری این همه تلخی رو...یادت...
-
[ بدون عنوان ]
1385,10,24 11:12
زخمای قدیمی...با زخمای قدیمی که هر چند یه بار سر و ا میکنه هیچ کاری نمیشه کرد...هیچ کاری...بعضی خاطره ها و حرفا بد رقم زنده ن...امان از خاطره...خاطره های بد...نمیدونم چرا همیشه دوست داریم خاطره ی بد برای هم بسازیم...عجیب نیس این همه...من می ترسم...از خودم بیش تر...می ترسم از این باز شدن گره های قدیمی هر چند یه...
-
[ بدون عنوان ]
1385,10,19 09:36
نمیدونم چی باید گفت...یا اصن از چی باید گفت...این که واقعن موجود پیچیده و غیر قابل پیش بینی ای هستیم...همیشه فکر میکنیم با تجربه کردن کلی چیز یاد گرفتیم و می تونیم موقعیت های مشابه رو به خوبی بگذرونیم اما همش یه تلنگر کافیه برای این که توی یه لحظه هر چی که توی ذهنمون ساختیم به هم بریزه...عمیق و سطحی... آدمایی که عمیق...
-
[ بدون عنوان ]
1385,07,19 12:30
حمله ی لوپوس...این بار دو هفته...نمیدونم چه جوری اومد...مثه همیشه..بی خبر...سر بزنگاه...خسته م...دارو هایی که این جاست انگاری بهم نمی سازه...همش یه موجی توی بینی م حس می کنم...یه جور سنگینی...تا چه شود...همیشه همین طوره...درست وقتی اتفاق میفته که انتظارش رو نداری...
-
[ بدون عنوان ]
1385,07,04 13:23
رکورد تصادف های این ماهم به سه رسید...توی آخریشم که زدم جلوی ماشین رو داغون کردم...ذهنم شدیدن درگیره...دلم یه یه تعطیلات طولانی می خواد...قات زدم دیگه...هیچی انگاری سر جاش نیس...منم که فاتحه قربونش...
-
[ بدون عنوان ]
1385,06,22 17:57
باید اسمی گذاشت براش یا نه نمیدونم...فقط میدونم کلی خسته م...فکر نمیکردم این جوری شه ولی شد...این که از اول باید بشینم یه پروپوزال درست و حسابی بنویسم گند زده به اعصابم...از نظر جسمی هم دارم کم میارم...به طرز وحشتناکی خیلی زود خسته میشم...انرژی م کم شده...دایم نق می زنم...همیشه تنها بودم و با پشتوانه ی احساسی خودم...
-
[ بدون عنوان ]
1385,06,21 14:29
اسمش چیه...یادم نمیاد...مثه خیلی چیزای دیگه...از یه حسی شدیدن پرم چند روزیه...عصبانی ام...از همه بیش تر از خودم...انگار باز افتادم رو یه دور بد...همه ی حس هام یه بارکی هجوم آوردن بهم...تلخ شدم...عجیب...باز برگشتم به خودم...دوره کردن...خاطره...همه چی توی کله م وول میخوره...روزای بد...امان از حس های بد...می ترسم...از...
-
[ بدون عنوان ]
1385,06,15 13:28
دلم نوشتن می خواست خیلی وقته...اما نمیدونم چرا با این که از صبح جلوی قامپیوترم تا دیر وقت دستم به نوشتن نمیره...همه ی حس های نگفته هجوم میاره تا این صفحه باز میشه اما...یه وقتایی خوبه همه چی...یه وقتایی گیجی...یه وقتایی گنگی...یه وقتایی هم خسته و تنها و دلتنگ...حتی نمیدونی اصن برای چی دلتنگی...دارومو به حداقل رسوندم...
-
[ بدون عنوان ]
1385,03,25 16:03
از دوشنبه بارها به عکس های خبری تجمع خیره شده م...مخصوصن اون خانم تپلیه...یاد سال شصت افتادم و بگیر و ببر...یاد خونواده م...یاد اون شب کذایی...ترس...بغض یه دختر بچه ی کوچولو...بازم بغض کرده م...مثه همون وقت...انگاری که هنوز بزرگ نشدم...اشک بازم توی چشام نشسته...خیره شدم و فکر می کنم...به خیلی چیزا...به خیلی حرفا...به...
-
[ بدون عنوان ]
1385,03,16 14:21
دلم میخواد از خیلی چیزا بگم...حرف بزنم...مدتیه اومدم توی یه جزیره ی خیلی قشنگ...یه دوره ای دارم که باید این جا بگذرونم...خونه م توی طبقه ی دهم هستش...با یه دید کامل به تموم این همه قشنگی...آب...یه جزیره ی کوچولوی دیگه اون وسط...سبز سبز...یه پل گنده که رابط جزیره با محل اصلیه...بارون...بارون...بارون...بوی...
-
[ بدون عنوان ]
1385,02,12 10:49
یه بار دیگه زندگی...حالم بد بود...یه جورایی افتضاح...تازگی وقتی حالم بد میشه انگاری نفس هم کم میارم...عجیبه اما هیچ حسی ندارم توی اون لحظه...همش می پرسم خوب که چی این همه...میاد و میره...مدت طولانی ازش خبری نبود...میگه باید آروم کنی خودتو...اما من آرومم...خیلی هم...الان بیش تر از همیشه...یه کمی خسته م فقط...سه روز...
-
[ بدون عنوان ]
1385,02,04 14:45
دلم می خواست حرف و خطم را می خواند اما نخواند...نمی توانست که بخواند...نمی خواست که بخواند...نمی تواند که بخواند...نمی خواهد که بخواند...به این نتیجه رسیده ام که نه توافق معنا دارد...نه تضاد...هیچ چیزی هیچ معنایی ندارد...از هیچ حرف و کلمه ای نباید یه بار معنایی نسبی هم انتظار داشت...مطلق که بماند...به این نتیجه رسیده...
-
[ بدون عنوان ]
1385,01,11 12:43
میگذرد...مثل همیشه...مثل همه ی این سال هایی که به من و بقیه گذشته...چه بخوای و چه نخوای لحظه ها دارن با سرعت نور سپری میشن...نور!...از یه حسی پرم که هنوز نمیدونمش...نمیشناسمش شاید...شایدم نمیخوام فکر کنم که دارم پر میشم ازش...گیج زدن همچین بدم نیس گاهی...پای چپم هم درد میکنه در ضمن...نگام میکنه و میگه این قدر غصه...
-
[ بدون عنوان ]
1385,01,07 14:10
خیلی بده ندونی یه چیزایی رو که باید خیلی وقتا پیش یادشون میگرفتی یا اگه تمایلی هم به یاد گیریشون نداشتی یه جورایی با خودت به توافق میرسیدی...خیلی بده هنوزم با دیدن یه سری چیزای تعریف شده بازم عین چی جا بمونی و بری تو فکر که خوب پس چی...خیلی بده که مجبور باشی ساکت بمونی و فقط نگاه کنی بی این که بتونی هیچ واکنشی نشون...
-
[ بدون عنوان ]
1384,12,26 14:38
چهارشنبه سوری...زیر پل...صدای آب...آسمون مهتابی...سکوت...من...درصد مشنگیم زیاد شده چند وقتیه...هر چند بهتر از قاطی شدن با یه سری آدم تعریف شده و سرود خوندن برای سرزمینیه که...ای بابا...حالا م که شمارش معکوس سال جدیده...نو شدن...خوش به حال زمین که میخواد نو شه و نفس بکشه...البته اگه نسل آدم بزاره...حوصله ی عید ندارم...
-
[ بدون عنوان ]
1384,12,25 15:35
فهمیدن حتی ساده ترین چیزا هم کلی سخت میشه بعضی وقتا...سخت میشه یا سخت میگیری...خیلی از جمله ها و کلمه ها هست که مرتب تکرارشون می کنیم...اما واقعن همون بار معنایی رو دارن که ازشون انتظار میره...حالم گرفته ست از خودم...از فکرام...از ایده هام...همه چی ریخته به هم انگاری...هیچی رو تازگی ها نمیتونم پردازش کنم...ذهنم هنگ...
-
[ بدون عنوان ]
1384,12,23 09:17
گاهی حرف زدن هم کمکی نمیکنه...زخمای قدیمی رو باید به حال خودشون گذاشت...این نوستالژی نیس که همیشه همراته یا انگاری اصولن واسه نوستالژی ساختن آفریده شدی...شاید هم آفریده شدی...کی میدونه...اصن کی چی میدونه...من و تو و بقیه و همه...نمیدونم چرا گاهی هر چقدرم میخوای از چیزی یا کسی جدا شی بازم جریان زندگی رو به سمتیه که تو...
-
[ بدون عنوان ]
1384,12,21 10:42
هنوز هستم...یه کمی اما...هیچ وقت فکرشم نمی کردم یه روزی برسه که دیگه نخوام هموطن ببینم...هموطن!...هه...باورت میشه...با این همه صبر و حوصله ای که تو خودم سراغ داشتم منم دیگه بریدم...ما چی شدیم واقعن...این همه تیکه پاره...این همه مشکل دار...این همه دورو...این همه دروغگو...می ارزه...می ارزید...ای ی ی...حیف از ما...حیف از...
-
[ بدون عنوان ]
1384,12,03 14:30
گاهی یه جوری میشه همه چیز...میفتی رو یه دور کند...هر چی تقلا میکنی انگاری بی فایده ست...آروم و ساکت فقط باید منتظر شی...به چند ماه گذشته که نیگا میکنم میبینم هنوز چقدر جای خالی مونده برای فهمیدن خودم...خودمو نمی فهمم گاهی...فکر میکنم یعنی آدمم من...یه بازبینی اساسی نیاز دارم...نباید بزارم خودم فراموشم شه...هیچ...