باید اسمی گذاشت براش یا نه نمیدونم...فقط میدونم کلی خسته م...فکر نمیکردم این جوری شه ولی شد...این که از اول باید بشینم یه پروپوزال درست و حسابی بنویسم گند زده به اعصابم...از نظر جسمی هم دارم کم میارم...به طرز وحشتناکی خیلی زود خسته میشم...انرژی م کم شده...دایم نق می زنم...همیشه تنها بودم و با پشتوانه ی احساسی خودم حرکت کردم اما این دفعه نمیدونم چم شده باز...از این آدما خوشم نمیاد...هیچ جوری نمیتونم باهاشون ارتباط بگیرم...نمی فهممشون...برام عجیب غریبه ن...از ایرانیا هم که فاتحه...نا امید کامل...همش دورویی و تظاهر...همون چند نفری هم که می شناختم آن چنان تو زرد از آب در اومدن که یه مدتی همون جور تو شوک مونده بودم که بابا عجب!...نمیدونم چم شده...هیچ وقت این قدر کلافه نشده بودم...شایدم به خاطر گیریه که توی پروژه م هست چند وقتیه...و هیچ راهی هم براش پیدا نمی کنم...فکر می کنم نباید این جا میومدم...یا حداقل وقتی که فهمیدم نمیشه این جا جلو رفت احساسی برخورد نمیکردم و می رفتم یه جای دیگه...گیجم وحشتناک...
اسمش چیه...یادم نمیاد...مثه خیلی چیزای دیگه...از یه حسی شدیدن پرم چند روزیه...عصبانی ام...از همه بیش تر از خودم...انگار باز افتادم رو یه دور بد...همه ی حس هام یه بارکی هجوم آوردن بهم...تلخ شدم...عجیب...باز برگشتم به خودم...دوره کردن...خاطره...همه چی توی کله م وول میخوره...روزای بد...امان از حس های بد...می ترسم...از روزی که دیگه نتونم سر پا باشم...از روزی که دیگه چیزی ازم باقی نمونه...مدام از خودم می پرسم خوب که چی...خوب که چی این همه...این همه!...هه!...قاطی کدوم جنگی...این یه جنگیه که نه برنده حالیشه نه بازنده...اصن میشه بهش گفت جنگ؟!...دیگه داره حوصله م رو سر میبره از خودش...اساسی!...
دلم نوشتن می خواست خیلی وقته...اما نمیدونم چرا با این که از صبح جلوی قامپیوترم تا دیر وقت دستم به نوشتن نمیره...همه ی حس های نگفته هجوم میاره تا این صفحه باز میشه اما...یه وقتایی خوبه همه چی...یه وقتایی گیجی...یه وقتایی گنگی...یه وقتایی هم خسته و تنها و دلتنگ...حتی نمیدونی اصن برای چی دلتنگی...دارومو به حداقل رسوندم دیگه...اوضاع احوال عمومی م خوبه...از وقتی از اون یکی دانشگا هه برگشتم کلی آروم تر شدم...دارم پیش میرم هر چند دونه دونه و قدم به قدم...روزای سختی بود...نمیدونم چرا این ریسکه تغییر فیلدو پذیرفتم اما حالا بهترم...شاید...توقعاتم خیلی کمتر شده از دور و بری هام...سعی می کنم دیگه کمتر برنجم یا حداقل بی عزاداری ازش بگذرم...نمیدونم چرا همیشه درست وقتی که فکر می کنی دیگه همه چی خوبه باید طرف یه گندی بزنه که اساسی فیوز بپرونی...جالبه ها...خداییش آخر موجوداتیم!...عجب زمان سریع می گذره...کاش یاد می گرفتیمش...کاش می خوندیمش...کاش...