روزهای سختی رو گذروندم تو ماه دسامبر...یه ماه کامل!...باورش سخته...به وقتا فکر میکنم که خب که چی این همه...این همه درد...این همه صبر...اون شب تنهایی بیمارستان رو تخت کناریم به دختر معلول چینی بستری بود...تا خود صبح نیگاش کردم...با یه پس زمینه ی خالی...خیلی درد داشت ولی...خیلی...اما بازم برگشتم...یه بار دیگه...خوبم حالا...دارم رو مقاله هام کار می کنم...کمتر عصبانیم دیگه...کم کمک حذف میکنم اون خود همیشگی عشق کلنجارو ...دارم سعی میکنم خاطره های جدید بسازم...فکر میکنم...مینویسم...عین تراکتور فیلم می بینم...میرم پیاده روی...موسیقی زندگی رو عشق است!...