از دوشنبه بارها به عکس های خبری تجمع خیره شده م...مخصوصن اون خانم تپلیه...یاد سال شصت افتادم و بگیر و ببر...یاد خونواده م...یاد اون شب کذایی...ترس...بغض یه دختر بچه ی کوچولو...بازم بغض کرده م...مثه همون وقت...انگاری که هنوز بزرگ نشدم...اشک بازم توی چشام نشسته...خیره شدم و فکر  می کنم...به خیلی چیزا...به خیلی حرفا...به خیلی شعارا...به این بازی...بازی گراش...بازی گردان هاش...اما هنوز نفهمیدم...شایدم این چرایی رو هرگز نفهمم...این درد درمانش کیه...چیه...کی میدونه...کاش بدونه...کاش بدونم...  

دلم میخواد از خیلی چیزا بگم...حرف بزنم...مدتیه اومدم توی یه جزیره ی خیلی قشنگ...یه دوره ای دارم که باید این جا بگذرونم...خونه م توی طبقه ی دهم هستش...با یه دید کامل به تموم این همه قشنگی...آب...یه جزیره ی کوچولوی دیگه اون وسط...سبز سبز...یه پل گنده که رابط جزیره با محل اصلیه...بارون...بارون...بارون...بوی ساحل...نمیدونم چرا با دیدن این همه زیبایی های دور و برمون خودمون چرا برای زیبا تر شدن یه کمی تلاش نمی کنیم...شاید توضیحش سخته...شرایط بیرونی و درونی...همه با هم درگیر میشن...اما نقش کدوم پررنگ تره و چرا باید این طوری باشه...نکته کجاست واقعن...گاهی باورم نمیشه این همه زیبایی رو دارم می بینم...حس می کنم...می شنومم...کارای درسیم سخت شده..اما اون دوره ی سرگردونی رو دارم پشت سر می گذارم...دارم خودمو توی این فیلد جدید یه جورایی پیدا می کنم...حالم خوبه فکر کنم...شاید...نمیدونم دلتنگی ها و باقی قضایا بین این همه کار جور واجور گم شده یا که اصن داره تعاریف احساسیم تغییر میکنه...فقط می بینم که دیگه دارم کمتر عصبی میشم و دارم یاد می گیرم که چطور میشه روشن تر هم دید...و فکر کرد...