...آسمان می گرید امشب
ساز من می نالد امشب
او خبر دارد که دیگر اشک من ماتم گرفته
او خبر دارد که دیگر ناله ام پایان گرفته*...

بچه که بودم سرنوشت هیچ کدام از شخصیت های تاریخ به نظرم دردناک تر از سرنوشت نوح نمی آمد...به خاطر توفان که او را چهل روز در کشتی اش زندانی کرده بود...بعدها اغلب بیمار بودم و روزهای درازی را من نیز در کشتی می ماندم...آنگاه بود که دریافتم نوح نتوانسته بود هیچ گاه دنیا را به آن خوبی که از کشتی می دید ببیند...هر چند که تنگ و بسته بود و زمین در تاریکی فرورفته...هر چند تنها...و چه بسا همیشه تنها!...

*شاعر رو به خاطر نمیارم.

...نگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچ کس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید*...

دلم برات تنگ شده...می بینی...هنوز باور نکردم...یه چیزی هست که بدجوری رو دلم مونده...همش با خودم تکرار می کنم چطور نفهمیدم...آخه چطور اون روز که دیدمت نفهمیدم...منی که تمام عمرم همه زیر گوشم خوندن باهوشم! مثلن..این بغض داره خفه ام میکنه...هیچ جوری نمیشکنه...تازه انگار بیشترم شده بعد این که فهمیدم هیچ وقت نتونستم اون طور که باید افکارم رو به کسایی که دوستشون دارم منتقل کنم...اما خودمونیم راحت شدی..مگه نه؟!..نگو شوخیت گرفته باز..خداییش راحت نشدی از اون همه درد..از اون همه نگران من بودن...هنوزم نگرانه من هستی؟!...راستش رو بگو...حوصله ندارم این روزا...دلم الکی همین جوری هی تنگ میشه...کاش منم می تونستم راحت شم...هر چه زودتر بهتر...قرار نبود تنهایی بری...آخه الان وقتش بود؟!...حالا که این همه بهت احتیاج دارم...بگو آخه اون موقع هم که بودم حناق می گرفتی ...و بغض می کردی ...و چیزی نمی گفتی هیج وقت...یادم دادی مهربون باشم...بگذرم...ببخشم...می بخشم...زیادی هم می بخشم...ای ی ی ی! ...هیچ وقت چیزی از کسی تو دلم نمیمونه...اما خودمو چی؟!...ببخشم؟!...مگه می تونم... مگه میشه؟!...همش از خودم می پرسم چرا اون روز صبحی که با اون حال اومدی برای بدرقه ام نفهمیدم...آخه میدونی...مادری دلم برات تنگ شده...دلم برات تنگ شده مادر!...خیلی...

*فروغ

یک کم افاضات بفرمایم!..
هنر عشق ورزیدن رو یاد گرفتن صبر و حوصله میخواد و استعداد....یاد می گیری طرفت رو همون جور که هست بپذیری.... یاد میگیری قفس نسازی نه برای خودت نه برای اون..یه قفس ابلهانه تحت عنوان یکی شدن!..خوشبختی!..آینده!..یه سری دروغ که فقط آدما رو از هم دور میکنه..و فرصت عشق ورزیدن رو ازت میگیره..این جا رها کردن بهای همه ی زندگیته..این جا فکر این که ممکنه تو انتخاب طرفت اشتباه کرده باشی معادلِ با نفرت.. بی اعتمادی..مرگ..این جا بی توقع عاشق بودن یعنی دیوانگی محض..این که فقط به عشق فکر کنی و با تمام وجود ازش لذت ببری..روحی و جسمی....اگه طرف همراه باشه، باهات میاد..تا آخرش..مهم نیس یه آدمی تو یه رابطه همیشه باهات میمونه یا نه..مهم اینه که تو چقدر انرژی گرفتی..اگه آدمی موندنی باشه میمونه و اگه موندنی نباشه هیچ جور نمیتونی نگهش داری..بازی جذابیه.. اگه طرف همراه نباشه هر لحظه امکان داره بره..همش به فکر رفتن اون نباش ..به اینم فکر کن که خودتم ممکنه اشتباهی وارد این راه شده باشی..پس اگه رفت نه غصه ی زمان از دست رفته رو بخور و نه حرص مورد خیانت واقع شدن رو..این قدر هم بد وبیراه نگو و به زمین و زمان فحش نده..لطمه ی عاطفی و بقیه ی حرفای فیلسوفانه رو هم بی خیال شو..برو خدا رو شکر کن که چقدر دوستت داره!..و آخر این که توی این راه  یه زندان مضاعف برای خودت نساز به اسم ازدواج..ازدواج یه قرارداده فقط برای شناسنامه دار کردن اون بچه ی بی گناهی که ممکنه از بد حادثه اون وسط بوجود بیاد..پس اگه دنبال ازدیاد نسل و سایر حرفای از سر شکم سیری! نیستی فقط از عشق ورزیدن لذت ببر..اگه نتونستی اون کسی رو که بتونه حس عشق و لذت رو با هم بهت بده پیدا کنی خیلی هم جوش نزن..باور کن تنهایی خیلی بهتر از سر و کله زدن با یه آدمیه که نه عشق سرش میشه نه لذت!...

پ.ن.
- ما چرا همیشه توی هررابطه ای دنبال جای پای گناه می گردیم و دنبال جریان های پشت پرده ش هستیم؟!...
- دوست داشتن و ارتباط عاطفی عمیق با یه دوست رو با عاشقش بودن قاطی نکن..اگه نتونی مرزش رو مشخص کنی اولین کسی که دچار دردسر میشه خودتی!..
- در مورد ازدواج هم یه افاضاتی دارم که بعدن اگه حسش بود، می فرمایم!...

از دوستای خواهرمه..تو سن کم ازدواج کرده  اما چند سال پیش جدا شده..پسرش دانشجو شده امسال..خوش قیافه ست..بخصوص بعد جراحی بینی اش..تو همین حال و احوال با یه پسره 26-25 ساله رفیق میشه..و بله دیگه..  پارسال همین موقع ها بود که زنگ زد صیغه ی پسره شده با 8 سال یا شایدم بیش تر اختلاف سنی..چند شب پیش زنگ زد دوباره..ظاهرا ایشون با این آقاهه مهمونی مخصوص نرفته بودن..اما این بار آقاهه رو وسط بساط همه چی می بینن با کلی خانم که دورشو گرفته بودن یه خانمی باهاش میفته به کَل کَل و پسره هم که مسته شروع میکنه به مسخرگی...اونم مهمونی رو ترک می کنه..و پسره هم این وسط نه برداشته و نه گذاشته هر چی دهنش رسیده به خانم گفته..ازجمله ی محشراش این که تو وبال گردن من شدی..جالبه که یه پسری تو این سن آویزون یه خانم مطلقه ای بشه که مشکل مادی خاصی هم نداره، تکلیف رابطه هم که  قربونش کاملا واضحه، بعدشم با پررویی زر مفت بزنه..جالب تر این که سرکار دانشجوی دکترا هم تشریف دارن..بگو مرده شوره اون تحصیلاتو ببرن آخه...به خواهرم میگم اگه جای فلانی بودم یه سیلی روونه می کردم با یه لگد به باسن مبارک اون یاروهه و بهش میگفتم گم شو...اما خواهرم می خنده..ساکت میشم.. حالت تهوع دارم و با خودم زمزمه می کنم ای لعنت به هر چی قصه است!...

پ.ن. وقتی کسی بهم میگه خودت باش..خصوصن یه وقتایی!...دوست دارم اون لحظه همه خزعبلات روشنفکرانه ی قبلیش رو توی صورتش بالا بیارم..این جور مواقع بر خلاف معمول بوی گند خوبی هم میاد..نگین بوی گند مگه خوب میشه!..میشه..امتحان کنین!


بعضی خاطره ها همیشه عین سایه دنبالته..و هر چی هم بیش تر میگذره انگاری بیش تر بهت چنگ میندازه..حتی با  وجود چیزی به اسم فراموشی و به کمک اون هیچی از ضمیر ناخودآگاه آدمی پاک نمیشه...هیچی!...و این یعنی درد مضاعف...اگه به دل من باشه، دیگه دلم خاطره نمیخواد..نه خوب و نه بد...تازگی ها دلم دیگه هیچی نمیخواد جز سکوت و یه شمعی که بشینم به تماشای آب شدنش..مثه آب شدن خودم توی این سال های درد و بیماری..بغضم..خودِ بغضم!

پ.ن. ندارد!...چرا دارد... وقتی هم صحبت میشین با کسی اگه حرف کم آوردین جون هفت جد و آبادتون پای عشق الهی! رو وسط نکشین...گند زدین به هرچی دیگه این یکی رو بی خیال شین لطفن...

لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت
لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت
لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت  لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت به خودم که...

پ.ن. این مردمان دروغگو!  این مردمان دروغگو!

خسته ام..اما حتی از این که بگم خسته ام هم خسته ام...نه!...از نوع همون خستگی کذایی نیس که  دلت میخواد به عالم و آدم بدو بیراه بگی...کاش بود البته...یه جور خستگی عجیب و غریب ..خستگی یه درد...یه جور خستگی که تو اوج انرژی میاد...درست تو قله...پر از انرژی هستی و میخوای فعال باشی...ذهنت عین چی کار میکنه...پر از شور وشوقی....پر از نشاطی...اما در جا خفه ات می کنه..چاره ای نداری جز ایستادن، صبوری کردن و امید بستن به گذشت زمان..که گاهی گذشتنش دیوونه ات می کنه..چون حس می کنی داره تموم لحظه هاتو ازت می دزده..دارم از خستگی لوپوس میگم..لوپوس!...زندگی با گرگ! را عشق است...

تازه رسیدم خونه..میگن فلانی شونصد بار زنگ زده یه تماسی بگیر..تا میام سمت تلفن صداش بلند میشه..خودشه..میگه پاشو بیا خونه ی نعمت..میگم خسته ام..میگه لوس نشو تنبل جان..نیم ساعت بعد اونجام در کنار پدرمعنوی! دوستم و استاد نقاش...اما نمیدونم چرا با این پدر معنوی آبم هیچ جور تو یه جوب نمیره حتی بعد این همه سال..یعنی همش ۱۵ سال نا قابل..بهم میگه بشین یه مدل میخوام برای صورت..میون شیطنت دوستام میشینم..اما مگه میتونم تکون نخورم.. دوستم میگه ببین چقدر دوست داره که هیچی بهت نمیگه..هر کی دیگه بود بلندش کرده بود..نباید این قدر ورجه وورجه کنی...اعصابش بهم میریزه!...مردک!...خلاصه تموم میشه و تابلو رو می بینم..اما ازش خوشم نمیاد..دوستش ندارم..انگاری من نیستم اون..توی نمایشگاهم که دیدمش ازش فرار کردم...چند وقت پیشا که به دوستم سر زدم رو دیوار خونه اش بود و هنوزم با من غریبه...یه غریبه که داره زندگی منو ، زندگی میکنه...زندگی منو!...

...چه سود از تنهایی را سرود کردن
چه سود از آواز دادن در برهوت تاریکی
وقتی که می توان بی انتظار همراهی
تمام یک غروب را گریه کرد...*

 وقتی کنترل دست می گیرم همه یه جورایی در میرن چون عمرن بتونم بیش از چند دقیقه رو یه کانال توقف کنم..اما چند وقت پیشا یه فیلم مستند یافتم حین کانال عوض کردن که درست 45 دقیقه نشوندم...یه فیلم از دنیای وحش.. ته جنگل..توی یه بیشه..دوربین حرکات دو تا شیر نر و ماده رو دنبال میکرد..لحظه به لحظه..گمون نکنم نگاه متقابل آقا شیره و خانم شیره رو تا عمر دارم یادم بره..به طرز وحشتناکی زیبا بود...بعد تموم شدن فیلم اولین واکنشم اشک بود..ما آدما موجودات واقعا بدبختی هستیم ..بدبخت تنهای الکی خوش..

* یادم نمیاد این شعرو کجا خوندم!

پ.ن. یافتمش... از یادداشت های آقای حمید امجد

گمون کنم دچار همون سرگردونی و سرگشتگی عاشقی هستم که بخواد تموم عمرش رو دلبسته ی یکی بمونه و بهش بگن بابا هول ورت نداره بعدنا معشوقه های دیگه ای هم خواهی داشت..حس کلن جالبیه..عملن یعنی پشت هیچستانو ولش افتادی تو خودهیچستان..هه..امر مشتبه نشه..بحث گل و بلبل  و شمع و اینا نیس..فکر می کنم بدترین درد زندگی اینه که دل آدما با زمان دگرگون میشه..این حالت تو کتابا حالتی تخیل آمیز و رمزگونه داره اما تو واقعیت تغییر اون مثه برخی پدیده های طبیعی(زنگ زدن آهن مثلا) اون قدر کنده که گرچه حالت های پیاپی دگرگونی اونو می بینیم ولی از دریافت خود حس تغییر معافیم..هیچ وقت نتونستم این  قضیه رو هضم کنم..با مزاجم جور در نمیاد..دل درد می گیرم باهاش..اما از واقعیت گریزی نیس انگاری..هر چند گاهی خلافش هم بهم ثابت میشه ها..