دیروز اولین مصاحبه م رو برای کار دادم اینجا...صبح بهم تلفن کردن که یه ساعت دیگه بیا...شوک شدم اولش...تو اون فاصله رفتم خونه و لباس رسمی تنم کردم و برگشتم...یه کمی هم فکر کردم که اصن چی باید بگم...امیدوارم خیلی گند نزده باشم...دیشب هم رفتیم بیرون...دلم رقص میخواست اما جفتمون مچاله بودیم بی خیالش شدیم...ظاهرن سرما خوردم...صبحی آنتی بیوتیک رو شروع کردم از ترسم...حوصله ندارم باز برم رو کورتون بالا...البته دیگه از حوصله گذشته و بدنم جواب نمیده...رو دور کندم هنوز... اما باید قدر لحظه ها رو بدونم...قدر این روز ها رو که خونه نشین نیستم و بیماریم رو کنترله...

ذهنم به هم ریخته ست...تمرکز  لازمو ندارم...نمیدونم اثر همیشگی دارو هاست یا درگیری یش از حد ذهنمه...سنگینی سرم بیش از حد شده...تنها چیزی که درست توی این وضعیت نمی خوامش...انگاری واستادم و هیج جوری نمیتونم تکون بخورم...خیلی بده...بدقلق شدم...بدتر از همه این رک گویی مه که داره افتضاح خودشو نشون میده...میدونم خیلی هم درست نیس اما از کنترلم خارجه یه جورایی...دوست ندارم برنجونم آدما رو اما ظاهرن دارم این کارو میکنم اونم با چه آرامش و شدتی...هاه!... هیچ خوب نیس...

میگه خوبه که میتونی تو رابطه هات خیلی در گیر نشی!...فاصله ت رو حفظ کنی!...اما نمیدونه همین در گیر نشدن هم کلی انرژی بره...خسته مه یه جورایی...دلم یه جور لمیدن میخواد...سکوت کردن...آروم بودن...نیستش که...نیستم که...یعنی آرومم ها...حتی دلتنگ هم نیستم دیگه...به جور خلا شاید...بحث خوب که چی نیست...باید بشینم یه بار دیگه با خودم درست و حسابی حرف بزنم...خیلی وقته با خودم نبودم...باید حرف بزنم...خانومه می گفت بیا با هام حرف بزن...می گفت آدمایی که خیلی درد کشیدن روحشون خیلی بزرگه...بزرگه؟!!!...اما من قاطی ام بین این همه...این همه فاصله...این همه تنهایی...می ترسم از خودم!... 

مدتها گذشته از نوشتنم...تو این حال و احوال دفاع کردم...چند باری برگشت داشتم...هر دو هفته یه بار آزمایش میدادم...فعلنی که خوبه همه چی...کار میکنم اما یه وقتا هم خیلی خسته م میکنه این همه...با آفتاب اینجا هم فعلن زندگی مسالمت آمیز داریم یه جورایی...خیلی آروم ترم...شایدم اثر بالا رفتن این سن و ساله باشه...هه هه!...آخر سری می بینی که ای بابا کوشی...حرص چی رو میزنی بشر...فقط یه خاطره ای!...