...لحظات، احتمال مرگند
اما من می خواهم یک بار بمیرم، و برای همیشه
شمع را خاموش می کنم
و تا لحظه ی وقوع می خوابم*...
من فقط دلم یه جای آروم و خلوت و بی استرس میخواد که دست هیچ بنی بشری تا خودم اعلام نکردم بهش نرسه!...کوه یا عمق جنگل بدک نیس...اقیانوس نباشه بهتره...بابا قوری میشم بس که باید به آب خیره شم...هه!...گمونم نصف بیش تر عمرمو به اجبار و البته یه مواقعی هم به اختیار تو خواب تشریف داشتم...احتمالن اون موقع هم که وقت تقسیم عقل در بین آفریدگان بوده، بنده یه جورایی تو صف خواب بودم...نمیدونم شاید برای همینم هست که وقتی همه دارن کلی حرص و جوش فعالیت و زندگی و مابقی معقولات رو میزنن بنده ترجیح میدم به اتاقم پناه ببرم و در کمال خونسردی بگیرم بخوابم!...
پ.ن. ما کسانی را که از همه بیش تر دوست می داریم با همان مهربانی رنج آمیزی که در آنان بر می انگیزیم و پیوسته در حالت هشدار نگه شان می داریم، می کشیم!...
* شاعر رو یادم نمیاد...
سه شنبه ای برای گرفتن اظهارنامه ی مالی تو بانک بودم که یهویی از حال رفتم..نمیدونم مغزم هنگ کرده بود انگاری(مغزم داری مگه؟!)...تعادلمو نمیتونستم حفظ کنم...بعدشم که رفتم دفتر تو آسانسور از حال رفتم...گیج میخوردم...تا عصر همین جور تو گیج خوردن سیر میکردم...حالی بود!..دروغ چرا یه جورایی ترسیدم!...حرف جون ترسی و مردن و اینا نیس...اون که قضیه اش خیلی وقته حله...اما نمیدونم چرا ترس ورم داشته...فکر این که توی یه کشور غریبه ای...تنهای تنها اونم با حال و روز و لوس بازی های من که تازه کوپنی هم زنده ست...یعنی ظرفیتشو دارم؟!...اصن نمیدونم...گیجی ویجی ام...دلم یه جوری خلوت میخواد با خودم...اما نیس...نمیشه...نمیتونم ذهنمو متمرکز کنم...شلوغ پلوغه همه چی...در موردش میخوام حرف بزنم اما وقت حرف زدن از تنها چیزی که نمیتونم بگم همینه...یه وقتایی هم هست با وجودی که عادت کردی متکی به خودت باشی و آرامش رو از خالقت بخوای باز هم نمیتونی!...نمیتونی...
برای آ. ح.
هی رفیق جانم!..یادمه یه بارتو نوشته هات شعری خوندم...فقط یک بوسه با من باش، به قد عمر یک لبخند...به قد عمر یک بوسه، در این مرداب بی پیوند...یادت اومد!...میدونم که گاهی عمر یه لبخند برای یه انسان به اندازه ی کل زندگیشه..این لبخنده باهاشه...همه جا و همه وقت...اما واقعیت اینه که بالاخره ممکنه یه روزی برسه که به عللی سایه ش بیوفته روی صورت یکی دیگه...مهم نیس روی صورت کی بیفته مهم اینه که حس خوبش همیشه باهات بمونه...و تو بی اختیار با به یاد آوردنش تو صورت یکی دیگه لبخند بزنی...و پراز شادیش کنی...شاید تصنعی به نظر بیاد...شاید ته دلت غمگین بشی...شاید اون حسی نباشه که دنبالش بودی و با تموم وجودت میخواستیش...شاید دلت درد بگیره و قلبت فشرده شه(شاید به شدت حس کنی که میخوای منو بکشی الان با این افاضاتم!..هه...)اما شادی رو به انسانی هدیه دادن و اون رو از محبت واقعی سرشار کردن همیشه قشنگه...نگران چه کسی و کجا و چگونه و چطورش نباید بود...باید احساسات قشنگ رو موندنی کرد...باید با قشنگی ها زندگی کرد و احساسات نا خوشایند رو از دل پاک کرد(محض یادآوری به خود بنده به هم چنین)...مخصوصن اگه انسانی باشی با طبعی لطیف و دوست داشتنی درست مثه خودت...باید واقعیت ها رو همون جورکه هست دید و پذیرفت...واقعیت یعنی واقعیت!...نه توجیه میخواد نه تفسیر نه هیچ چیز دیگه...اما گاهی بازگویی چرا...
...در گذرگاه زمان
خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود
می گذرد
عشق ها می میرند
رنگ ها رنگ دگر می گیرند
و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ
با همه تلخی و شیرینی خود
می گذرد*...
پ.ن. کلی بدبختی بیچارگی دارم و سرم شلوغه...امیدوارم همه چی خوب پیش بره!...البته شک دارم همچین اتفاقی بیفته و بلایی چیزی بهم نازل نشه...هه...اما خداییش لعن و نفرین...لعن و نفرین...بر سفر باد!...
*اخوان ثالث
میدونی من معنی از دست دادن رو خوب می فهمم...من همه زندگیمو از دست دادم...پدرم و مادرم...در واقع دوستامو هم وقتی فکرشو می کنم عملن از دست دادم...بس که دیر به دیر می بینمشون یا باهاشون حرف می زنم...آشنا ها رو هم که بی خیال...و اما رفقا؟!...که گاهی اون وسط جو می گیردت و میشینی به حرف باهاشون اما بعدش!...احتمالن مشکل فنی از منه...بگذریم...دور شدم از خودم و از همه...اون قدر که دیگه نه چیزی دارم برای از دست دادن نه کسی...دارم از خودم می ترسم یواش یواش...فکرم درد میکنه و ذهنم صابونی شده...همه چیز توش می سُره...درست شده مثه وقتایی که توی یه جای بلندم...توی ارتفاع...گمونم بچه که بودم دچار ترس از ارتفاع شدم...شاید به خاطر این که یه بار توی سن 11 سالگی بعدِ یه جور فیگور عملیات قهرمانانه جلو بقیه از دیوار چند متری خونه مون پریدم پایین اما با باسن فرود اومدم...هه...سابقه نداشت اونطوری شه ها...همیشه موفق بودم...اما اون بار!..پیش میاد دیگه!...
حس وقتایی رو دارم که با بچه شیطونا تخته بازی می کنم...سرم به بازی باشه بردم...اما یه لحظه که از بازی جدا میشم و حواسم پرت میشه باختم...به خصوص آخر بازی که میخوای مهره ها رو بکشی...هی کجام من؟!...دلم تنگ شده باز...اما به قول شاملوی نازنین گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست!...
طبق معمول این چند سال که همش تاخیر دارم این دفعه یه جورایی تابلوتره...فکر کنم کاپ سحر خیزی رو باید بدن من...هه...از صبح یه ریز غر می زنم برای جلسه ی بعد ازظهر...با این جلساتشون!...در عین ناباوری جلسه کنسل میشه و منم خوش خوشان آماده ی جیم شدن که در میزنن...قیافه ام کلی دیدنیه تو اون لحظه!...دو تا پسر کوچولو ی شیطون دور و بر 16 وارد میشن...میپرسن گروه ...؟!...میگم بله اما انگاری باورشون نشده...ظاهرا انتظار دارن چند تا آقای با موی سفید ببینن که باورشون شه درست اومدن...بهشون تعارف میکنم بشینن اما ایستادن هنوز...خندم میگیره و باز با لبخند میخوام بشینن وگرنه خودمم مجبورم همون جور واستم!...میگن میخوان تو جشنواره ی خوارزمی شرکت کنن...یه موضوع دارن که توش به تناقض برخوردن...برام توضیح میدن...موضوع جالبی رو انتخاب کردن...بهشون گوش میدم...به عادت همیشه توی چشاشون نگاه میکنم...وقتی چشام به طرف نیس انگاری یه چیزی اون وسط کمه...خوب نمیگیرم...ابهام توی چشای یه نوجوون...کنجکاوی وحشتناکش...دقیق میشم به نگاه...باهام میاد...اما همون لحظه که مطلبو میگیره یه جرقه میزنه این نگاه و بعد آرامش...دیدنی بود واقعا...حس عجیبی دارم... وقتی از حالت تئوری در میای و اون رو در عمل لمس میکنی اونقدرحس قشنگی بهت دست میده که قابل توصیف نیس...یه جورایی حسودیم شده به اونایی که تدریس میکنن...شدید!...
پ.ن. آگاهی هم می تونه مثه رویا غیر واقعی باشه؟!...عجیبه گاهی چرا حتی ساده ترین چیزام باورش سخت به نظر میاد !...