...نفرت می کنیم و
دل آزردگی می کشیم
در این ویرانه ی ظلمت
دیگر
تاب بازماندنمان نیست*...
حیف...گاهی چه ساده غفلت می کنی و نمی بینی...کجایی؟!...یه نگاهی به خودت بنداز...نترس...خود واقعی ت رو ببین...دلت رو مرور کن...گرد و خاکش رو بتکون...فقط یه بار...یه بار و بی رو در واسی...بی اما و اگه...از همیشه ها بگذر...حتی اگه دیگه برات معنی خاصی رو همراه نداشته باشه...بگذر...میدونی واقعی یعنی لبخندی که نشوندی رو لبی که از محبت پره...و تو نمی بینی...و تو ندیدی... یعنی نخواستی که ببینی...میشه بود...میشه باقی موند...میشه محو نشد...امروز دیدم...و چه لذتی داشت این دیدن...هی داری چی رو دریغ می کنی از خودت بشر...چی؟!...یواش تر...همش یه خورده یواش تر!...
*شاملو
خوب نیستم...از همون خستگی و درد همیشگی...حوصله هم ندارم پا شم برم یه مرکز لوپوس توی این جا پیدا کنم برای آزمایش و این حرفا...میدونم باید این کارو هر چه زودتر انجام بدم تا اوضام خیت نشده... اما به طرز فجیعی تنبل هم شدم تازه...کلی همه از دستم حرص میخورن که یعنی چی پیدات نیس هیچ وقت...اصن کجایی!...انگاری همش باید آماده باشی شنبه یکشنبه بزنی بیرون...یکی نیس بگه خوب به شما چه دم به ساعت آمار مردمو می گیرن آخه...دهه...آقا جان اصن فکر کنین بنده تصمیم دارم خودمو تو خونه م حلق آویز کنم...به تو چه دم ساعت گیری...ای بابا...دست خودم نیس...توی این وقتا تنها چیزی که کمکم میکنه خواب و آروم بودنه...اما نمیدونم با چه زبونی باید اینو به بقیه حالی کرد که بابا جانا محض خداتون هم که شده یه مدتی بی خیال بنده شین لطفن...تازگی فکر میکنم که آدمای همه جای دنیا به طرز احمقانه ای عین همدیگه ن...اختلاف فرهنگی و اینا هم اصن هیچ...نمیدونم چه حکمتیه والا...شایدم مشکل کلن از منه که همه دوست دارن تحت هر شرایطی بنده رو هپی ببینن...واقعن که...
I feel I know you
I don't know how
I don't know why
I see you feel for me
You cried with me
You would die for me
I know I need you
I want you to
Be free of all the pain
You hold inside
You cannot hide
I know you tried
To be who you couldn't be
You tried to see inside of me
And now i'm leaving you
I don't want to go
Away from you
Please try to understand
Take my hand
Be free of all the pain
You hold inside
You cannot hide
I know you tried
...To feel
...To feel
Anathema: Parisienne Moonlight
بارون...بوی خاک بارون خورده!...رهایی...دور شدن...فاصله...خالی شدن...خلا...درد...خیال...شب...آسمون گاهی با ستاره و گاهی بی ستاره...منم ستاره دارم یعنی؟!...نه گمونم...ستاره ی من یه جایی توی این سال ها رفته و دیگه پیداش نشده...قایم شده...ازم میترسه...هر چند که دیگه مهم نیس هم چین...اما نه گمونم نمی ترسه...باهام قهره...اما قهر کردن کار خوبی نیس...باید گذشت...باید...باید...خسته شدم از این همه باید...اصن این دفعه نباید...مگه چشه...خیلی هم خوبه...آی کی حرف زد...نمی شنومم...عادت کردم فقط صداهایی رو بشنومم که با گوشام هماهنگه...خوب دیگه پیش میاد...تصادفی...اصن همین جور تصادفی فکر کردم که این دفعه رو محض خاطر ابلیس بشنومم...شدنیه؟!...شدنی یا نشدنی...انگاری که باید همیشه وسط این دو راهیه هی با خودت کلنجار بری...از حس تعلق به غیر بیزارم...هیچ وقتم نتونستم یه تعریف درست و حسابی رزا پسندانه ازش ارایه بدم...اصن من فکر می کنم همه چی ساده ست...از پیچیدگی های ساخته ی یه سری ذهنی که دنبال دردسر بودن خوشم نمیاد...دوست دارم همه چی رو اون جوری که با منطق خودم جور در میاد تعریف کنم...با زبون خودم...جملات خودم...ساده ی ساده...چیه این همه تعریف پیچیده ی گیج و ویج کننده برای همه چی...از نفس کشیدن تا مردن... یه جور بازی با واژه ها!...آره خودخواهم چه جورم...می بینی...هر چند که دیدن و ندیدنت علی السویه ست...آخره واژه بود این علی السویه...میخواستم عقده ای نشم!...هه...خلاصه این که باید نشون میدادم منم بلدم دیگه!...
...مسافری که به انتظار و امیدش نشسته اید
از کجا که هم از نیمه ی راه
باز نگشته باشد؟*...
پ.ن. ندارد به گمانم!...چرا دارد...آرامش...همین و بس!...
*شاملو
...وقتی خاک کوچه
شوق کودکی میاره
به خودم میگم که
با عمرم چه گذشت
چی برام مونده
به جز این سرگذشت*...
بازم کم خوابی اومده سراغم...یه جورایی دوباره با جغدا دارم فامیل میشم...یه حس عجیب همرام شده چند روزیه...یه جور بی قراری آروم...ازش خوشم نمیاد...وقتی این طوری میشم یعنی آخرش یه چیز بد...حرفم نمیاد...اما دلم تنگ نیست...هیچ چی باقی نذاشتم که دلتنگم کنه...در واقع اساسن چیزی ندارم که دلتنگش بشم...دلتنگ چی...دلتنگ کی...پدر و مادری که دیگه نیستن...و دیگرانی که روز به روز تو روزمرگی هاشون بیش تر غرق میشن...و البته گریزی هم نیس...و منی که اون لا به لا دارم کم کمک فراموش میشم...دارم باور میکنم...دارم یاد می گیرم...سخته...خیلی...خیلی چیزا رو...هنوز دیر نشده...هیچ وقت دیر نیس...برای هیچی دیری معنی نداره...خاک...آب...وطن...وطن من!...ای ی ی...اما یه چیزی هست...یه چیزی از گذشته که باقی مونده توی اون پس زمینه ی ذهنم...میخوام بره...میخوام خالی شم...خالیه خالی...میشه؟!...میدونم که میشه...خیلی زود...
* ترانه سرا رو نمیشناسم...