یه بار دیگه زندگی...حالم بد بود...یه جورایی افتضاح...تازگی وقتی حالم بد میشه انگاری نفس هم کم میارم...عجیبه اما هیچ حسی ندارم توی اون لحظه...همش می پرسم خوب که چی این همه...میاد و میره...مدت طولانی ازش خبری نبود...میگه باید آروم کنی خودتو...اما من آرومم...خیلی هم...الان بیش تر از همیشه...یه کمی خسته م فقط...سه روز تموم مدت خواب بودم...تازگی به هیچی فکر نمیکنم...یعنی هم فکر میکنم و هم فکر نمیکنم...نمیدونم چه جوریه...دارم ابی گوش میدم...آلبوم جدیدشو...حس عجیبی داره...من از من مردم و پیدا شدم باز!...یه دو سه ماهی باید برم یه دانشگاه دیگه...بالاخره پروپوزال رو ارایه دادم...چند ماه خیلی سختی بود...تغییر فیلد کاری و تحصیلی...تازه دارم خودمو پیدا میکنم توی این پروژه...چه روزایی واقعن...هه!...ای زندگی!...زنده گی!...یه مروری میکنم این چند ماه رو...روزای خوب و نه چندان خوب...آدمای عجیب و غریب...یاد گرفتم...خیلی چیزارو...مهم تر از همه این که چه جوری خودم باشم و خودم باقی بمونم...دیگه دردم نمیاد...
دلم می خواست حرف و خطم را می خواند اما نخواند...نمی توانست که بخواند...نمی خواست که بخواند...نمی تواند که بخواند...نمی خواهد که بخواند...به این نتیجه رسیده ام که نه توافق معنا دارد...نه تضاد...هیچ چیزی هیچ معنایی ندارد...از هیچ حرف و کلمه ای نباید یه بار معنایی نسبی هم انتظار داشت...مطلق که بماند...به این نتیجه رسیده ام که بهتر است برای هیچ چیز هیچ تعریف خاصی نداشت...همه ی معانی را باید در لحظه دید...در لحظه خواند...در لحظه تفسیر کرد و در لحظه تعریف کرد...درد دارد...می دانم...خوب هم می دانم...اما به دنبال چاره برای چیزی هستی که چاره پذیری نمی شناسد...می دانی همه ی این سال ها به درد هایم خندیدم...اما در زمان همه ی دردهایم تبدیل شدند به فریادی بی صدا مانده در گلو...تبدیل به بغضی که دیگر هر لحظه در حال فرو ریختن است...به تلنگری...اشکی که تمامی ندارد...تقصیر که بود...نمی دانم...دیگر نمی خواهم که بدانم...دیگر چیزی ندارم که بخواهم که بدانم...نوشته هایم بوی نا امیدی می دهد...شاید؟!...اما می دانی برای خودم سرشار از امید است...خودم را یافته ام...با چه تاوانی!...خالی شده ام...از هر قید و بندی...دیگر قید و بند هم نمی شناسم...