چهارشنبه سوری...زیر پل...صدای آب...آسمون مهتابی...سکوت...من...درصد مشنگیم زیاد شده چند وقتیه...هر چند بهتر از قاطی شدن با یه سری آدم تعریف شده و سرود خوندن برای سرزمینیه که...ای بابا...حالا م که شمارش معکوس سال جدیده...نو شدن...خوش به حال زمین که میخواد نو شه و نفس بکشه...البته اگه نسل آدم بزاره...حوصله ی عید ندارم مثه همیشه...آخرین باری که دلم توش عیدی بود کی بود؟!...یادم نمیاد...خیلی چیزای دیگه هم یادم نمیاد...درست همونایی رو یادمه که اصن دلم نمیخواد یادم باشه...چرا هنوزم وقتی کسی با صدای بلند باهام حرف میزنه بغض میکنم...دیروز عجیب یاد پدر بودم...پدر...آقایون محترم اگه خواستین ازدواج کنین اونم تو سن بالا بی زحمت بچه درست نکنین...اصن بچه درست میکنیم که چی...ما که نفهمیدیم بالاخره...بی نهایت غروغرو شدم...نه که نبودی...دلم یه چیزی میخواد...بهم اس ام اس زده ...میگه خودخواه...هه!... تو آخرین نفری...
گاهی حرف زدن هم کمکی نمیکنه...زخمای قدیمی رو باید به حال خودشون گذاشت...این نوستالژی نیس که همیشه همراته یا انگاری اصولن واسه نوستالژی ساختن آفریده شدی...شاید هم آفریده شدی...کی میدونه...اصن کی چی میدونه...من و تو و بقیه و همه...نمیدونم چرا گاهی هر چقدرم میخوای از چیزی یا کسی جدا شی بازم جریان زندگی رو به سمتیه که تو رو به همون یه ور سوق میده...انگار که جز این راهی نیس...این طلاق هم که میگن کشکه به خدا...پیوند ها اگر که هم یه جورایی شکسته بشن بازم به قوت خودشون باقی هستن...اما به یه شکل دیگه...مثه وقتایی که دلت تنهایی میخواد...یه تنهایی مطلق...دلت میخواد خاطره هاتو از یه چیزی بکنی...دلت میخواد با حذف یه چیزی از زندگیت دوره ی بی خاطره ای رو تجربه کنی...اما هیچ طوری نمیشه...من از اون وقتامه یه جورایی...