عصبانی ام...یعنی عصبانی ام ها...بگو چه انتظاری داری...همینه!...همین...دلتو به کی خوش کردی...خدا!...جوونوراش یا آدماش!...مگه فرقی هم دارن...قربونش برم یکی از یکی نا جنس تر...این چه نسل مزخرفیه آخه...چی کار کردیم که این قدر فاجعه شدیم...پر از حقارت...پر از دورویی...پر از عقده های روانی سر باز کرده و نکرده...جنسی ش بماند...هه...عقم می گیره...عقم می گیره از این همه پستی...عقم میگیره از این همه دروغ...از این همه کثافت...از این همه تعبیر و تفسیر روشن فکرانه ی صد من یه غاز...از این همه یه نفره خدایی کردن...از این همه روشن فکر نمای ابله...از این همه ادعا...از این همه من!...حتی از این همه عاشقانه نوشتن های مزخرف و بی اساس...و از این همه تظاهر به هر چی...سیاهی...هیچی...ویران!...ویرانه...خود فروختن به هر قیمتی...درد می کنم...یه جور بد...
پ.ن. هنوز به خاطرم هست!...
کرگدن و دم جنبانک...همون قصه ی زیبا...کرگدن گفت : راستی این که کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند قلبش از چشمش می افتد یعنی چه ؟...دم جنبانک چرخی زد و گفت : یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند!...کرگدن گفت عاشق یعنی چه ؟... دم جنبانک گفت یعنی کسی که قلبش از چشم هایش می چکد...کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند...باز پرواز کند و او بازهم تماشایش کند و باز قلبش از چشم هایش بیفتد...
بی ربط!...اما جدن من فکر می کنم یه جورایی پشه ها هم عاشق می شوند!...نمیدونم چه حکمتیه والا...دو تا آدم گنده تو یه خونه باشن و فقط یکیشون هی شهید راه عشق بشه!...بابا آخه یعنی که چی...اینم شد انصاف...یه دونه پشه محض خاطر ما هم که شده سمت این بشر نمیره...دارم به این قضیه حساس میشم یه جورایی...حسودیم شده...بهم میگه پشه ها عاشق تو هستن...هه!...آقا خدا شانس بده واقعن...تازشم وقتی نیش میزنن میشه یه کهیر گنده...کلی تماشاییه...لابد اینم از نشونه هاشه...شنیده هام این روزا داره بد جوری به دیده ها تبدیل میشه...همه جوره!...
ازش فرار میکردم...همین جور الکی...اما این دفعه نشد...اومد...شاید برای این که خوردم زمین و کسی اون دور و بر نبود کمکم کنه تا بلند شم...شایدم همیشه می ترسیدم از این که تو یه همچین موقعیتی چی ممکنه پیش بیاد...اما بلند شدم...بدون کمک!...نترسیدم از اون مفاصل مصنوعی با ارزش...با ارزش به قیمت تموم عمرم...به قیمت تموم اون لحظه های به درد گذشته...به قیمت هیچ و همه...نا ممکن!...حالا این کبودی ها برام عجیب عزیز شدن...شدن عزیزترین!...هه...ثانیه و دقیقه...ساعت...ماه و سال...سال ها...با لوپوس...گرگ من...بغض...اشک...درد...معنی تنهایی لوپوس رو باید از لوپوسی ها پرسید...یه درد عمیق...یه درد سنگین...خستگی عجیب و غریب...له شدن...تسلیم...تسلیم محض...اما میگذره...می بینیش!...خوب یا بد...تند یا کند...زشت یا زیبا...چرا دروغ...چرا خود فریبی...هیچی نیست...هیچکی نیس...زنده گی!...به چند!...تنهایی بشر...تنهای تنها...بخوای یا نخوای...دارم ازخلا میگم...می فهمی...خلا!...
ساکت و آرومه...فقط گاهی با شنیدن صدای یه کوچولوی نازنین دلتنگ میشه...دلتنگی!...کدوم دلتنگی!...برای چی...برای کی...غریبی نکن...این جا غریبه ای نیست غیر خودت...می بینی...می چرخه و می چرخه...سرگردون مثه همیشه...اما تلخ نیست...یه جورایی گسه...می خنده...حرف میزنه...سرش شلوغه...شلوغ پلوغ تر از همیشه...هر چند که دیگه...اصن ولش...باشه که باشه...حرف بزنه که بزنه...همه جا عین هم دیگه ست...آسمون...خاک...هوا...حتی آدما!...ذاتن یه جورایی هممون جونوریم...هه...اونم از نوع نادر...خلاص...نفس بکش...نفس!...یه نفس عمیق...کی حرف از افسردگی زد...حس و حال افسردگی نیس...فقط یه چیزی...یه چیزی گم شده توی این پازل چند وقتیه...یا شایدم یکی...چی یا کی...چه فرقی میکنه...
گاهی هیچی به کمکت نمیاد...دفتر ذهنت رو یه بار دیگه ورق میزنی...به تیکه پاره هاش یه بار دیگه امیدوارانه نیگا میکنی...اما وقتی دور و برتو که نیگا میکنی فقط یه سری سایه میبینی که انگاری به اجبار دارن خودشون رو دنبالت میکشونن...سایه هایی که خیلی خوب بلدن حرف بزنن برات و ساعت ها رو مخت اسکیت برن و آخرش هیچی نه تو یادت بمونه و نه اونا...البته امان از وقتی که امر بهشون مشتبه هم شده باشه...و اصن از همون اول همه چیز قر و قاطی بوده باشه!...نهایتش اینه که سر آخری خیلی کنجکاو تو چشم هم خیره شین و بگین اصن که چی...خوب میخواستی جو زده نشی...سایه ها!...سایه هایی که ممکنه اسم دوست و رفیق رو هم بهشون داده باشی...و دلت خوش بوده باشه به این که نه این یکی دیگه نه...این بار دیگه نه...تازگی عجیب دوباره افتادم به کشف معانی...معانی که عجیب داره ملموس میشه هر روز که میگذره...معانی که یه جورایی با زندگی همراهه...آره همون زنده گی!...
پ.ن. قایق کاغذی!...
امروز یه تمساح! محترم رو از نزدیک زیارت کردم...نفهمیدم یهو از کجا پیداش شد...شاید از کانال کنار جاده...اما ظاهرن اون بیش تر از من ترسید...چون تو فاصله ی هزارم ثانیه جیم شد بنده خدا...اما این قدر گنده بود...منم که ندید بدید تمساح و این حرفا...هه...اما عجیب قشنگ بود در عین ترسناک بودن...مخصوصن چشاش...یه جور وهم خاصی رو بهت تزریق میکرد...چشایی که دو دو میزنن...چشای سرگردون...همیشه از چشای سرگردون میترسیدم...و البته هنوزم می ترسم...صدای جنگل!...هیچ بهش گوش کردی...آرامش و ترس...چرا وقتی که تنهایی این قدر وحشتناک میشه این صدا...هی اصن صدای خودت رو شنیدی...من تازگی دیگه صدای خودمو نمیشنوم...صدامو نمیشنوم...باورت میشه!...