عصبانی ام...یعنی عصبانی ام ها...بگو  چه انتظاری داری...همینه!...همین...دلتو به کی خوش کردی...خدا!...جوونوراش یا آدماش!...مگه فرقی هم دارن...قربونش برم یکی از یکی نا جنس تر...این چه نسل مزخرفیه آخه...چی کار کردیم که این قدر فاجعه شدیم...پر از حقارت...پر از دورویی...پر از عقده های روانی سر باز کرده و نکرده...جنسی ش بماند...هه...عقم می گیره...عقم می گیره از این همه پستی...عقم میگیره از این همه دروغ...از این همه کثافت...از این همه تعبیر و تفسیر روشن فکرانه ی صد من یه غاز...از این همه یه نفره خدایی کردن...از این همه روشن فکر نمای ابله...از این همه ادعا...از این همه من!...حتی از این همه عاشقانه نوشتن های مزخرف و بی اساس...و از این همه تظاهر به هر چی...سیاهی...هیچی...ویران!...ویرانه...خود فروختن به هر قیمتی...درد می کنم...یه جور بد...

پ.ن. هنوز به خاطرم هست!...

خاطرات مشبک...فکر می کنی و در واقع فکر می کنی که داری فکر می کنی...می خونی...یادداشت بر می داری...شونصد تا تکلیف انجام میدی با شونصد تا کار مختلف که عمرن به ذهنت هم خطور نمی کرد...قربون دانشگاه های خودمون برم هوار تا!...راه میری...محو میشی توی این بارون گاه و بی گاه و صدای جنگل...خودتو با خواب خفه می کنی...راه به راهم شکلات و بستنی می خوری بس که برات خوبه...هه...هی هم در مورد پشه های بی ادب این جا اظهار فضل می کنی...نبود؟!...به همین سادگی...یکی می گفت بهانه های ساده ی زندگی...ها؟!...کجایی جان مادر که یادت به خیر...داری همین جوری زورکی نفس می کشی...زورکی...مگه چشه!...تازگی داری هوا هم کم میاری...گل بود و به سبزه نیز آراسته شد...نه افسردگی...نه دلتنگی...و نه هیچ چیز دیگه...بی حسی...یه جور بی حسی عجیب و غریب!...

کرگدن و دم جنبانک...همون قصه ی زیبا...کرگدن گفت : راستی این که کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند قلبش از چشمش می افتد یعنی چه ؟...دم جنبانک چرخی زد و گفت : یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند!...کرگدن گفت عاشق یعنی چه ؟... دم جنبانک گفت یعنی کسی که قلبش از چشم هایش می چکد...کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند...باز پرواز کند و او بازهم تماشایش کند و باز قلبش از چشم هایش بیفتد...
بی ربط!...اما جدن من فکر می کنم یه جورایی پشه ها هم عاشق می شوند!...نمیدونم چه حکمتیه والا...دو تا آدم گنده تو یه خونه باشن و فقط یکیشون  هی شهید راه عشق بشه!...بابا آخه یعنی که چی...اینم شد انصاف...یه دونه پشه محض خاطر ما هم که شده سمت این بشر نمیره...دارم به این قضیه حساس میشم یه جورایی...حسودیم شده...بهم میگه پشه ها عاشق تو هستن...هه!...آقا خدا شانس بده واقعن...تازشم وقتی نیش میزنن میشه یه کهیر گنده...کلی تماشاییه...لابد اینم از نشونه هاشه...شنیده هام این روزا داره بد جوری به دیده ها تبدیل میشه...همه جوره!...

ازش فرار میکردم...همین جور  الکی...اما این دفعه نشد...اومد...شاید برای این که خوردم زمین و کسی اون دور و بر نبود کمکم کنه تا بلند شم...شایدم همیشه می ترسیدم از این که تو یه همچین موقعیتی چی ممکنه پیش بیاد...اما بلند شدم...بدون کمک!...نترسیدم از اون مفاصل مصنوعی با ارزش...با ارزش به قیمت تموم عمرم...به قیمت تموم اون لحظه های به درد گذشته...به قیمت هیچ و همه...نا ممکن!...حالا این کبودی ها برام عجیب عزیز شدن...شدن عزیزترین!...هه...ثانیه و دقیقه...ساعت...ماه و سال...سال ها...با لوپوس...گرگ من...بغض...اشک...درد...معنی تنهایی لوپوس رو باید از لوپوسی ها پرسید...یه درد عمیق...یه درد سنگین...خستگی عجیب و غریب...له شدن...تسلیم...تسلیم محض...اما میگذره...می بینیش!...خوب یا بد...تند یا کند...زشت یا زیبا...چرا دروغ...چرا خود فریبی...هیچی نیست...هیچکی نیس...زنده گی!...به چند!...تنهایی بشر...تنهای تنها...بخوای یا نخوای...دارم ازخلا میگم...می فهمی...خلا!... 

ساکت و آرومه...فقط گاهی با شنیدن صدای یه کوچولوی نازنین دلتنگ میشه...دلتنگی!...کدوم دلتنگی!...برای چی...برای کی...غریبی نکن...این جا غریبه ای نیست غیر خودت...می بینی...می چرخه و می چرخه...سرگردون مثه همیشه...اما تلخ نیست...یه جورایی گسه...می خنده...حرف میزنه...سرش شلوغه...شلوغ پلوغ تر از همیشه...هر چند که دیگه...اصن ولش...باشه که باشه...حرف بزنه که بزنه...همه جا عین هم دیگه ست...آسمون...خاک...هوا...حتی آدما!...ذاتن یه جورایی هممون جونوریم...هه...اونم از نوع نادر...خلاص...نفس بکش...نفس!...یه نفس عمیق...کی حرف از افسردگی زد...حس و حال افسردگی نیس...فقط یه چیزی...یه چیزی گم شده توی این پازل چند وقتیه...یا شایدم یکی...چی یا کی...چه فرقی میکنه...

هستم؟!...آره ظاهرن...اسیر حرفا نباید شی...چون به تدریج میشی اسیر خودت...و وقتی که اسیر خودت شدی دیگه باید با خیلی چیزا بای بای کنی...این که آدم تعریفی از خودش و احساساتش داشته باشه نمیتونه دلیلی بر بی احساس بودنش باشه...احساسات هر آدمی مخصوص خودشه...و هر آدمی شیوه ی خاص خودش رو در برخورد با احساسات و عواطفش و بروز دادنشون داره...با این که یه جورایی در طول زندگیم به خاطر شرایط خاص بیماری و درگیری همیشگی با اون تعریفم از زندگی شاید تا اندازه ای متفاوت به نظر بیاد و حتی اساسن خودمو درگیر برخی واضحات و تفسیرشون نکنم و راستش اصن حس و حوصله ای هم براش ندارم اما نمیدونم چه جوریه ای که یه وقتایی با این که میدونم اصل قضیه از کجاست اما بازم به جورایی همین جور الکی ذهنم درگیر میشه...جالبه آخرش رو هم حدس میزنم!...اما گاهی خوب نیس این طوری...فکر میکنم همیشه جای حرف و سوال رو باید برای خودت بزاری...چالش ها گاهی خیلی لذت بخشه!...در عین این که حضور همیشگشون هم خسته کننده و کسالت باره...درست مثه وقتایی که باید خودت رو توضیح بدی در حالی که نیازی بهش نیس شاید...ماشا الله همه هم که آی کیو قربونت...به قول یکی از بر و بچه ها وقتی نق میزنم که بابا طرف چرا این قدر گیج میزنه خیلی جدی بهم میگه رزا جان گیجی فقط مال یه دقیقه شه!...واقعن که!...

گرگ من این روزا حالش کلی خوبه چشم بد دور...هه...آرومه و ساکت...مثه این که اونم عین خودم بی خیال گرما و آفتاب این جا شده...تو چک آپ پزشکی دکتره گفت میدونی کجا پاشو اومدی و چه قدر باید مراقب باشی!...منم فقط نیگاش کردم...آخ چه قدرم که من بلدم مراقب باشم!...راستش اون ته دلم از یه چیزی می ترسیدم همیشه...از یه لحظه...از نوع واکنشی که باید نشون بدم...از این که تواناییشو نداشته باشم...از این که اصن همچین چیزی تو من وجود نداشته باشه...اما شد...و حالا که اتفاق افتاده می بینم که نه اینم ترس نداشت...گاهی باور یه سری چیزای کاملن بدیهی هم کلی سخت میشه...شاید باورش باشه و تو همش از واکنش بدیهی خودت ترس داشته باشی...مشکوک میزنم یه جورایی...اما بی خیال...نهایتن این فقط منم که تصمیم میگیرم...در نهایت خودخواهی با یه کم بدجنسی به عنوان چاشنی...نگام میکنه و میپرسه تا حالا عاشق شدی...میگم آره...چشاش گرد میشه...میگم برای ۲۴ ساعت...البته فکر میکردم میشد اسم اون حالت رو عشق گذاشت...که بعد دیدم نمیشه و دلم هم نیومد اعتراف نکنم بهش...ظرفیت تحملم فقط همین حد بود...رکوردش خیلی هم بالاست تازه...میگه باور میکنم...لبخند میزنم و با خودم میگم ای دروغگوی ابله!...

پ.ن. بعضی وقتا لازم نیست آدم تو هر چیزی دنبال پرتقال فروش باشه!...

گاهی هیچی به کمکت نمیاد...دفتر ذهنت رو یه بار دیگه ورق میزنی...به تیکه پاره هاش یه بار دیگه امیدوارانه نیگا میکنی...اما وقتی دور و برتو که نیگا میکنی فقط یه سری سایه میبینی که انگاری به اجبار دارن خودشون رو دنبالت میکشونن...سایه هایی که خیلی خوب بلدن حرف بزنن برات و ساعت ها رو مخت اسکیت برن و آخرش هیچی نه تو یادت بمونه و نه اونا...البته امان از وقتی که امر بهشون مشتبه هم شده باشه...و اصن از همون اول همه چیز قر و قاطی بوده باشه!...نهایتش اینه که سر آخری خیلی کنجکاو تو چشم هم خیره شین و بگین اصن که چی...خوب میخواستی جو زده نشی...سایه ها!...سایه هایی که ممکنه اسم دوست و رفیق رو هم بهشون داده باشی...و دلت خوش بوده باشه به این که نه این یکی دیگه نه...این بار دیگه نه...تازگی عجیب دوباره افتادم به کشف معانی...معانی که عجیب داره ملموس میشه هر روز که میگذره...معانی که یه جورایی با زندگی همراهه...آره همون زنده گی!... 

پ.ن. قایق کاغذی!...

امروز یه تمساح! محترم رو از نزدیک زیارت کردم...نفهمیدم یهو از کجا پیداش شد...شاید از کانال کنار جاده...اما ظاهرن اون بیش تر از من ترسید...چون تو فاصله ی هزارم ثانیه جیم شد بنده خدا...اما این قدر گنده بود...منم که ندید بدید تمساح و این حرفا...هه...اما عجیب قشنگ بود در عین ترسناک بودن...مخصوصن چشاش...یه جور وهم خاصی رو بهت تزریق میکرد...چشایی که دو دو میزنن...چشای سرگردون...همیشه از چشای سرگردون میترسیدم...و البته هنوزم می ترسم...صدای جنگل!...هیچ بهش گوش کردی...آرامش و ترس...چرا وقتی که تنهایی این قدر وحشتناک میشه این صدا...هی اصن صدای خودت رو شنیدی...من تازگی دیگه صدای خودمو نمیشنوم...صدامو نمیشنوم...باورت میشه!...

...هیچ چیز تکرار نمی شود
و عمر به پایان می رسد
پروانه
بر شکوفه ای نشست و
رود
 به دریا پیوست*...

بالاخره موضوع تز رو مشخص کردم اما مساله اینه که وقتی بهش فکر می کنم دچار ترس میشم...هه...موضوعی که ظرف یه مطالعه ی چهار روزه معلوم شه آخر و عاقبتش با کرام الکاتبینه گمونم...به استاد جان میگم فکر میکنی بتونم...میگه یه ترم وقت داری برای تحقیق کتابخونه ای...اما از اون جا که بنده به معنای واقعی کلمه تنبل تشریف دارم بهتره اظهار نظر خاصی نکنم فعلن...به قول اون یکی استاده خواهیم دید...چه شود!...نمیدونم چرا هر چی که بیش تر نیگاش میکنم ترسناک تر میشه...قراره چند سالی گیج بزنم در موردش اساسی...بگو بیکار بودی آخه بشر...ای ی ی ی...

*شاملو