دلم میخواد از خیلی چیزا بگم...حرف بزنم...مدتیه اومدم توی یه جزیره ی خیلی قشنگ...یه دوره ای دارم که باید این جا بگذرونم...خونه م توی طبقه ی دهم هستش...با یه دید کامل به تموم این همه قشنگی...آب...یه جزیره ی کوچولوی دیگه اون وسط...سبز سبز...یه پل گنده که رابط جزیره با محل اصلیه...بارون...بارون...بارون...بوی ساحل...نمیدونم چرا با دیدن این همه زیبایی های دور و برمون خودمون چرا برای زیبا تر شدن یه کمی تلاش نمی کنیم...شاید توضیحش سخته...شرایط بیرونی و درونی...همه با هم درگیر میشن...اما نقش کدوم پررنگ تره و چرا باید این طوری باشه...نکته کجاست واقعن...گاهی باورم نمیشه این همه زیبایی رو دارم می بینم...حس می کنم...می شنومم...کارای درسیم سخت شده..اما اون دوره ی سرگردونی رو دارم پشت سر می گذارم...دارم خودمو توی این فیلد جدید یه جورایی پیدا می کنم...حالم خوبه فکر کنم...شاید...نمیدونم دلتنگی ها و باقی قضایا بین این همه کار جور واجور گم شده یا که اصن داره تعاریف احساسیم تغییر میکنه...فقط می بینم که دیگه دارم کمتر عصبی میشم و دارم یاد می گیرم که چطور میشه روشن تر هم دید...و فکر کرد...  

یه بار دیگه زندگی...حالم بد بود...یه جورایی افتضاح...تازگی وقتی حالم بد میشه انگاری نفس هم کم میارم...عجیبه اما هیچ حسی ندارم توی اون لحظه...همش می پرسم خوب که چی این همه...میاد و میره...مدت طولانی ازش خبری نبود...میگه باید آروم کنی خودتو...اما من آرومم...خیلی هم...الان بیش تر از همیشه...یه کمی خسته م فقط...سه روز تموم مدت خواب بودم...تازگی به هیچی فکر نمیکنم...یعنی هم فکر میکنم و هم فکر نمیکنم...نمیدونم چه جوریه...دارم ابی گوش میدم...آلبوم جدیدشو...حس عجیبی داره...من از من مردم و پیدا شدم باز!...یه دو سه ماهی باید برم یه دانشگاه دیگه...بالاخره پروپوزال رو ارایه دادم...چند ماه خیلی سختی بود...تغییر فیلد کاری و تحصیلی...تازه دارم خودمو پیدا میکنم توی این پروژه...چه روزایی واقعن...هه!...ای زندگی!...زنده گی!...یه مروری میکنم این چند ماه رو...روزای خوب و نه چندان خوب...آدمای عجیب و غریب...یاد گرفتم...خیلی چیزارو...مهم تر از همه این که چه جوری خودم باشم و خودم باقی بمونم...دیگه دردم نمیاد...

دلم می خواست حرف و خطم را می خواند اما نخواند...نمی توانست که بخواند...نمی خواست که بخواند...نمی تواند که بخواند...نمی خواهد که بخواند...به این نتیجه رسیده ام که نه توافق معنا دارد...نه تضاد...هیچ چیزی هیچ معنایی ندارد...از هیچ حرف و کلمه ای نباید یه بار معنایی نسبی هم انتظار داشت...مطلق که بماند...به این نتیجه رسیده ام که بهتر است برای هیچ چیز هیچ تعریف خاصی نداشت...همه ی معانی را باید در لحظه دید...در لحظه خواند...در لحظه تفسیر کرد و در لحظه تعریف کرد...درد دارد...می دانم...خوب هم می دانم...اما به دنبال چاره برای چیزی هستی که چاره پذیری نمی شناسد...می دانی همه ی این سال ها به درد هایم خندیدم...اما در زمان همه ی دردهایم تبدیل شدند به فریادی بی صدا مانده در گلو...تبدیل به بغضی که دیگر هر لحظه در حال فرو ریختن است...به تلنگری...اشکی که تمامی ندارد...تقصیر که بود...نمی دانم...دیگر نمی خواهم که بدانم...دیگر چیزی ندارم که بخواهم که بدانم...نوشته هایم بوی نا امیدی می دهد...شاید؟!...اما می دانی برای خودم سرشار از امید است...خودم را یافته ام...با چه تاوانی!...خالی شده ام...از هر قید و بندی...دیگر قید و بند هم نمی شناسم...

میگذرد...مثل همیشه...مثل همه ی این سال هایی که به من و بقیه گذشته...چه بخوای و چه نخوای لحظه ها دارن با سرعت نور سپری میشن...نور!...از یه حسی پرم که هنوز نمیدونمش...نمیشناسمش شاید...شایدم نمیخوام فکر کنم که دارم پر میشم ازش...گیج زدن همچین بدم نیس گاهی...پای چپم هم درد میکنه در ضمن...نگام میکنه و میگه این قدر غصه خوردی که بالاخره زد بیرون...داشتن دوست بی آزار نعمتیه به خدا...بی آزار!...چرا همیشه سعی داریم از یه چیز معمولی یا حتی از یه آدم معمولی و نرمال یه چیز عجیب غریب خلق کنیم که هیچ چیزیش به هیچ چیزیش نیاد...یه آدم معمولی که هنوزم بعد سال ها سعی داره با همون خود نصفه نیمه ش سرگرم باشه اما همه چیزش غریبه ست...غریبه!...یه وقتایی فکر میکنم که دارم فیلم زندگیمو بازی میکنم...همه ی اتفاقا و جریان ها انگاری قبلن تکرار شدن...همه رو دیدم...لحظه به لحظه...فریم به فریم...می ترسم بعضی وقتا با این فیلمه....یه وقتایی خوش خوشانم...یه وقتا هم دلم میخواد بیفته رو یه دور تند...داره بارون میاد...اونم چه بارونی!...باور کنم یعنی؟!...تا کجا...تا کی...دلم خسته ست...مثه تنم...باید پیش بیاد...باید پیش بیاد؟!...تو یه لحظه...تو یه ثانیه...

خیلی بده ندونی یه چیزایی رو که باید خیلی وقتا پیش یادشون میگرفتی یا اگه تمایلی هم به یاد گیریشون نداشتی یه جورایی با خودت به توافق میرسیدی...خیلی بده هنوزم با دیدن یه سری چیزای تعریف شده بازم عین چی جا بمونی و بری تو فکر که خوب پس چی...خیلی بده که مجبور باشی ساکت بمونی و فقط نگاه کنی بی این که بتونی هیچ واکنشی نشون بدی...خیلی بده که هنوزم هی بی هوا درگیر خودت شی و وقتی قات میزنی هنوزم که هنوزه نتونی از این پریشونی بی نام و نشون با یکی حرف بزنی...بی نام و نشون...شایدم با نام و نشون...خسته شدن شاید از سر باور نکردنه یه وقتایی...باور نکردن این که شایدم هنوزم باشه یکی...هنوزم باشه محبتی...هنوزم باشه یه چیز بی حساب و کتابی...بی حساب و کتابی که همیشه آخرش می فهمی نه جون من این قدر ها هم بی حساب و کتاب نیس...اون وقته که دیگه هیچ چی به کارت نمیاد...خلاص شدنم ممکنه یعنی!...آدم عقش میگیره از این تسلسل باطل...

چهارشنبه سوری...زیر پل...صدای آب...آسمون مهتابی...سکوت...من...درصد مشنگیم زیاد شده چند وقتیه...هر چند بهتر از قاطی شدن با یه سری آدم تعریف شده و سرود خوندن برای سرزمینیه که...ای بابا...حالا م که شمارش معکوس سال جدیده...نو شدن...خوش به حال زمین که میخواد نو شه و نفس بکشه...البته اگه نسل آدم بزاره...حوصله ی عید ندارم مثه همیشه...آخرین باری که دلم توش عیدی بود کی بود؟!...یادم نمیاد...خیلی چیزای دیگه هم یادم نمیاد...درست همونایی رو یادمه که اصن دلم نمیخواد یادم باشه...چرا هنوزم وقتی کسی با صدای بلند باهام حرف میزنه بغض میکنم...دیروز عجیب یاد پدر بودم...پدر...آقایون محترم اگه خواستین ازدواج کنین اونم تو سن بالا بی زحمت بچه درست نکنین...اصن بچه درست میکنیم که چی...ما که نفهمیدیم بالاخره...بی نهایت غروغرو شدم...نه که نبودی...دلم یه چیزی میخواد...بهم اس ام اس زده ...میگه خودخواه...هه!... تو آخرین نفری...

فهمیدن حتی ساده ترین چیزا هم کلی سخت میشه بعضی وقتا...سخت میشه یا سخت میگیری...خیلی از جمله ها و کلمه ها هست که مرتب تکرارشون می کنیم...اما واقعن همون بار معنایی رو دارن که ازشون انتظار میره...حالم گرفته ست از خودم...از فکرام...از ایده هام...همه چی ریخته به هم انگاری...هیچی رو تازگی ها نمیتونم پردازش کنم...ذهنم هنگ کرده....باور همه اتفاقاتی که این مدت گذشته...باور...فاصله...امان از فاصله...چی میخوایم از هم...اصن چی میتونیم که بخوایم...به هر چی که نگاه میکنم انگاری ساکنه...خلا...میخوام برگردم به خودم...این همه فاصله رو نمیتونم هضم کنم...یه جورایی دردمه...بد دردی هم...

گاهی حرف زدن هم کمکی نمیکنه...زخمای قدیمی رو باید به حال خودشون گذاشت...این نوستالژی نیس که همیشه همراته یا انگاری اصولن واسه نوستالژی ساختن آفریده شدی...شاید هم آفریده شدی...کی میدونه...اصن کی چی میدونه...من و تو و بقیه و همه...نمیدونم چرا گاهی هر چقدرم میخوای از چیزی یا کسی جدا شی بازم جریان زندگی رو به سمتیه که تو رو به همون یه ور سوق میده...انگار که جز این راهی نیس...این طلاق هم که میگن کشکه به خدا...پیوند ها اگر که هم یه جورایی شکسته بشن بازم به قوت خودشون باقی هستن...اما به یه شکل دیگه...مثه وقتایی که دلت تنهایی میخواد...یه تنهایی مطلق...دلت میخواد خاطره هاتو از یه چیزی بکنی...دلت میخواد با حذف یه چیزی از زندگیت دوره ی بی خاطره ای رو تجربه کنی...اما هیچ طوری نمیشه...من از اون وقتامه یه جورایی...

هنوز هستم...یه کمی اما...هیچ وقت فکرشم نمی کردم یه روزی برسه که دیگه نخوام هموطن ببینم...هموطن!...هه...باورت میشه...با این همه صبر و حوصله ای که تو خودم سراغ داشتم منم دیگه بریدم...ما چی شدیم واقعن...این همه تیکه پاره...این همه مشکل دار...این همه دورو...این همه دروغگو...می ارزه...می ارزید...ای ی ی...حیف از ما...حیف از تو...حیف...دلتنگی هاتو برای خودت نگه دار...حرفاتو هم...فقط به خودت تکیه کن و به چیزی یا کسی که بهش معتقدی...هیچی نیس...هیچ کسی نیس...یه سکوت سنگین...یه حجم آزارنده...نمی ترسم...هیچ وقت نترسیدم...فقط...فقط بهای سنگین باور این دردو هممون باید بدیم...این یکی رو دیگه باور دارم...

گاهی یه جوری میشه همه چیز...میفتی رو یه دور کند...هر چی تقلا میکنی انگاری بی فایده ست...آروم و ساکت فقط باید منتظر شی...به چند ماه گذشته که نیگا میکنم میبینم هنوز چقدر جای خالی مونده برای فهمیدن خودم...خودمو نمی فهمم گاهی...فکر میکنم یعنی آدمم من...یه بازبینی اساسی نیاز دارم...نباید بزارم خودم فراموشم شه...هیچ وقت...باید ببینم برای خود خودم چی کار کردم واقعن...همیشه خودمو دیدم...اما این طور دیدن درست بوده یعنی...روز های بی خاطره...شایدم با خاطره...خاطره...آدما میان..آدما میان و میمونن...آدما میان و میرن...با رفتن هیچ وقت مشکل نداشتم...اما موندن رو تردید دارم...کی بیاد و کی بره...رفتن و اومدن خودم چی...خودم کجام...دارم چی کار میکنم؟!...