درد نداشت...سخت نبود...خیلی چیزا هست که فهمیدنش همچین که فکر میکنی دردناک نیست شاید...از سر گذروندنشم سخت نیست...باور کن...چرا همیشه اولین ها این قدر سخت و عجیب به نظر میاد...اولین تجربه!...تازگی عجیب و غریب شدم شدید...یه جورایی بد آرومم...اون قدر که دیگه داره ترس ورم میداره...هه...مسخره ست...رفتن...همیشه رفتن...همیشه دنبال یه چیز تازه ای بودن که گاهی حتی تازه هم نیست مگه تو تصورات شخصی خودت...یه دنیای تازه...یه تجربه ی تازه...یه آدم تازه...پیدا کردن آدمای تازه فقط بدتر در به درت میکنه...همه پر از تکرارن...نگو حرف نو...نو هام دیگه بوی نا میدن...بوی پوسیدگی...هی می فهمی چی میگم...باید بمونی تو خودت...با خودت...می بینی! چیزی وجود نداره ازش بترسی...چیزی وجود نداره حتی برای اینکه از دستش بدی...جز خود خودت...میدونی اما همین خود خوده که منو میترسونه...منو نگران میکنه...منو دور میکنه از هر چی که دارم و شاید هر چی که ندارم و میتونم داشته باشم... 

فکر میکنی...فکر میکنی و شاید فکر میکردی که نمیشه...شدنی نیست...اما ساده بود نه...همیشه خواستی ازش فرار کنی...اما نشد...بالاخره سراغ تو هم اومد...حالا حست چیه...مزخرف میگی...مزخرف...به همین سادگی...هه...تجربه...همش کشکه...با طبیعت نمیشه جنگید...با بودن...با شدن...با رفتن...بازم بارون...اما حالا بیش تر از همیشه میخوامش...میخوام اون قدر بباره که همه چیزو پاک کنه...چرا همه چی بوی گند گرفته...همه چی...عصبانی ام...دلم درد میکنه باز...از اون دردای بد...ای ی ی ... 

پ.ن. برای این که از یادم نرود...هرگز!...

...من و تو پنهان هستیم
در پشت چند کلمه
و یکدیگر را باز خواهیم یافت
در پشت یک نگاه یا لبخندی
که نام ما را زمزمه خواهد کرد
من و تو پنهان هستیم
در پشت چند کلمه*...

گرما...لبخند های پر از مهربونی...مردمی ساده...بارون گاه و بی گاه...اون قدر که مرتب یاد شمال کنی و بگی ای بابا عجب!...و محوطه ی جنگلی رو به روی این پنجره...به وسعت تموم تنهایی ها شاید...و یاتی این دختر دوست داشتنی مالاکایی که مرتب متوجه تو و نگرانته که مبادا حس دلتنگی بهت غلبه کنه...و این سوال که هی دختره چی کار کردی با خودت...کجایی بشر!...و یه رفیق تازه...و همه ی محبت و توجهی که یه رفیق میتونه بهت بده توی این روزهای تنهایی که شاید دیگه داره طعم تلخ خودش رو نشون میده کم کمک...و در ادامه دردسر های همیشگی جماعت ایرانی...هه...این ملت خدان واقعن!...

*جلالی

مثه همیشه...انگاری ناف بنده رو یه جورایی با ماجرا گره زدن...دم کانتر اضافه بار بلیط بنده رو دادن به یکی دیگه و منو با کلی سلام و صلوات پنج دقیقه به پرواز با نگهبان سوار کردن با اجازتون...تو فرودگاهم که کلی ماجرا داشتم...بعدش رو هم باید به مرور تعریف کنم بلکه جاودانی شه...هه...اما درست میگن...وقتی میفهمی که اصن فکرشم نمیکنی...وقتی که دیگه باورش کردی...وقتی که...اما چرا..کاش فرصتی برای فهمیدنش بود...اما حیف که دیره...دیگه شاید هرگز به حس نزدیکیم با کسی به این سادگی اعتماد نکنم...متنفر بودن رو یادم ندادن هرگز اما وقتی به این همه سادگیم فکر میکنم به شدت احساس خفگی  بهم دست میده...احساساتت رو برای خودت نگه دار...این جوری جاش خیلی امن تره...باور کن...نباید به نویسنده جماعت اعتماد کرد!...شاید... 

خوبم...اصلن مهم نیست که خوب هستم یا نه...چرا دروغ؟!...وقتی که تو نه رفیقی...نه دوستی و نه عاشق و نه حتی یک آشنا...تظاهر!...حیف...حیف از وقت...حیف از آن همه حرف و آن همه حس صمیمیت...احساست را برای هر کسی خرج نکن...انگار ی مردک راست می گفت...هه...من یه کمی زیادی زیادیم برای این زندگی پر از دروغ...میدانم...دیگر باور ندارم...به هیچ چیز...حتی تو...شاید زودتر باید می فهمیدم...شاید هم فهمیده بودم اما؟!...دیگر اهمیتی ندارد...تو هم فراموش می شوی...باشد...کات!...