گاهی هیچی به کمکت نمیاد...دفتر ذهنت رو یه بار دیگه ورق میزنی...به تیکه پاره هاش یه بار دیگه امیدوارانه نیگا میکنی...اما وقتی دور و برتو که نیگا میکنی فقط یه سری سایه میبینی که انگاری به اجبار دارن خودشون رو دنبالت میکشونن...سایه هایی که خیلی خوب بلدن حرف بزنن برات و ساعت ها رو مخت اسکیت برن و آخرش هیچی نه تو یادت بمونه و نه اونا...البته امان از وقتی که امر بهشون مشتبه هم شده باشه...و اصن از همون اول همه چیز قر و قاطی بوده باشه!...نهایتش اینه که سر آخری خیلی کنجکاو تو چشم هم خیره شین و بگین اصن که چی...خوب میخواستی جو زده نشی...سایه ها!...سایه هایی که ممکنه اسم دوست و رفیق رو هم بهشون داده باشی...و دلت خوش بوده باشه به این که نه این یکی دیگه نه...این بار دیگه نه...تازگی عجیب دوباره افتادم به کشف معانی...معانی که عجیب داره ملموس میشه هر روز که میگذره...معانی که یه جورایی با زندگی همراهه...آره همون زنده گی!...
پ.ن. قایق کاغذی!...
امروز یه تمساح! محترم رو از نزدیک زیارت کردم...نفهمیدم یهو از کجا پیداش شد...شاید از کانال کنار جاده...اما ظاهرن اون بیش تر از من ترسید...چون تو فاصله ی هزارم ثانیه جیم شد بنده خدا...اما این قدر گنده بود...منم که ندید بدید تمساح و این حرفا...هه...اما عجیب قشنگ بود در عین ترسناک بودن...مخصوصن چشاش...یه جور وهم خاصی رو بهت تزریق میکرد...چشایی که دو دو میزنن...چشای سرگردون...همیشه از چشای سرگردون میترسیدم...و البته هنوزم می ترسم...صدای جنگل!...هیچ بهش گوش کردی...آرامش و ترس...چرا وقتی که تنهایی این قدر وحشتناک میشه این صدا...هی اصن صدای خودت رو شنیدی...من تازگی دیگه صدای خودمو نمیشنوم...صدامو نمیشنوم...باورت میشه!...
...من و تو پنهان هستیم
در پشت چند کلمه
و یکدیگر را باز خواهیم یافت
در پشت یک نگاه یا لبخندی
که نام ما را زمزمه خواهد کرد
من و تو پنهان هستیم
در پشت چند کلمه*...
گرما...لبخند های پر از مهربونی...مردمی ساده...بارون گاه و بی گاه...اون قدر که مرتب یاد شمال کنی و بگی ای بابا عجب!...و محوطه ی جنگلی رو به روی این پنجره...به وسعت تموم تنهایی ها شاید...و یاتی این دختر دوست داشتنی مالاکایی که مرتب متوجه تو و نگرانته که مبادا حس دلتنگی بهت غلبه کنه...و این سوال که هی دختره چی کار کردی با خودت...کجایی بشر!...و یه رفیق تازه...و همه ی محبت و توجهی که یه رفیق میتونه بهت بده توی این روزهای تنهایی که شاید دیگه داره طعم تلخ خودش رو نشون میده کم کمک...و در ادامه دردسر های همیشگی جماعت ایرانی...هه...این ملت خدان واقعن!...
*جلالی