هستم؟!...آره ظاهرن...اسیر حرفا نباید شی...چون به تدریج میشی اسیر خودت...و وقتی که اسیر خودت شدی دیگه باید با خیلی چیزا بای بای کنی...این که آدم تعریفی از خودش و احساساتش داشته باشه نمیتونه دلیلی بر بی احساس بودنش باشه...احساسات هر آدمی مخصوص خودشه...و هر آدمی شیوه ی خاص خودش رو در برخورد با احساسات و عواطفش و بروز دادنشون داره...با این که یه جورایی در طول زندگیم به خاطر شرایط خاص بیماری و درگیری همیشگی با اون تعریفم از زندگی شاید تا اندازه ای متفاوت به نظر بیاد و حتی اساسن خودمو درگیر برخی واضحات و تفسیرشون نکنم و راستش اصن حس و حوصله ای هم براش ندارم اما نمیدونم چه جوریه ای که یه وقتایی با این که میدونم اصل قضیه از کجاست اما بازم به جورایی همین جور الکی ذهنم درگیر میشه...جالبه آخرش رو هم حدس میزنم!...اما گاهی خوب نیس این طوری...فکر میکنم همیشه جای حرف و سوال رو باید برای خودت بزاری...چالش ها گاهی خیلی لذت بخشه!...در عین این که حضور همیشگشون هم خسته کننده و کسالت باره...درست مثه وقتایی که باید خودت رو توضیح بدی در حالی که نیازی بهش نیس شاید...ماشا الله همه هم که آی کیو قربونت...به قول یکی از بر و بچه ها وقتی نق میزنم که بابا طرف چرا این قدر گیج میزنه خیلی جدی بهم میگه رزا جان گیجی فقط مال یه دقیقه شه!...واقعن که!...

گرگ من این روزا حالش کلی خوبه چشم بد دور...هه...آرومه و ساکت...مثه این که اونم عین خودم بی خیال گرما و آفتاب این جا شده...تو چک آپ پزشکی دکتره گفت میدونی کجا پاشو اومدی و چه قدر باید مراقب باشی!...منم فقط نیگاش کردم...آخ چه قدرم که من بلدم مراقب باشم!...راستش اون ته دلم از یه چیزی می ترسیدم همیشه...از یه لحظه...از نوع واکنشی که باید نشون بدم...از این که تواناییشو نداشته باشم...از این که اصن همچین چیزی تو من وجود نداشته باشه...اما شد...و حالا که اتفاق افتاده می بینم که نه اینم ترس نداشت...گاهی باور یه سری چیزای کاملن بدیهی هم کلی سخت میشه...شاید باورش باشه و تو همش از واکنش بدیهی خودت ترس داشته باشی...مشکوک میزنم یه جورایی...اما بی خیال...نهایتن این فقط منم که تصمیم میگیرم...در نهایت خودخواهی با یه کم بدجنسی به عنوان چاشنی...نگام میکنه و میپرسه تا حالا عاشق شدی...میگم آره...چشاش گرد میشه...میگم برای ۲۴ ساعت...البته فکر میکردم میشد اسم اون حالت رو عشق گذاشت...که بعد دیدم نمیشه و دلم هم نیومد اعتراف نکنم بهش...ظرفیت تحملم فقط همین حد بود...رکوردش خیلی هم بالاست تازه...میگه باور میکنم...لبخند میزنم و با خودم میگم ای دروغگوی ابله!...

پ.ن. بعضی وقتا لازم نیست آدم تو هر چیزی دنبال پرتقال فروش باشه!...

گاهی هیچی به کمکت نمیاد...دفتر ذهنت رو یه بار دیگه ورق میزنی...به تیکه پاره هاش یه بار دیگه امیدوارانه نیگا میکنی...اما وقتی دور و برتو که نیگا میکنی فقط یه سری سایه میبینی که انگاری به اجبار دارن خودشون رو دنبالت میکشونن...سایه هایی که خیلی خوب بلدن حرف بزنن برات و ساعت ها رو مخت اسکیت برن و آخرش هیچی نه تو یادت بمونه و نه اونا...البته امان از وقتی که امر بهشون مشتبه هم شده باشه...و اصن از همون اول همه چیز قر و قاطی بوده باشه!...نهایتش اینه که سر آخری خیلی کنجکاو تو چشم هم خیره شین و بگین اصن که چی...خوب میخواستی جو زده نشی...سایه ها!...سایه هایی که ممکنه اسم دوست و رفیق رو هم بهشون داده باشی...و دلت خوش بوده باشه به این که نه این یکی دیگه نه...این بار دیگه نه...تازگی عجیب دوباره افتادم به کشف معانی...معانی که عجیب داره ملموس میشه هر روز که میگذره...معانی که یه جورایی با زندگی همراهه...آره همون زنده گی!... 

پ.ن. قایق کاغذی!...

امروز یه تمساح! محترم رو از نزدیک زیارت کردم...نفهمیدم یهو از کجا پیداش شد...شاید از کانال کنار جاده...اما ظاهرن اون بیش تر از من ترسید...چون تو فاصله ی هزارم ثانیه جیم شد بنده خدا...اما این قدر گنده بود...منم که ندید بدید تمساح و این حرفا...هه...اما عجیب قشنگ بود در عین ترسناک بودن...مخصوصن چشاش...یه جور وهم خاصی رو بهت تزریق میکرد...چشایی که دو دو میزنن...چشای سرگردون...همیشه از چشای سرگردون میترسیدم...و البته هنوزم می ترسم...صدای جنگل!...هیچ بهش گوش کردی...آرامش و ترس...چرا وقتی که تنهایی این قدر وحشتناک میشه این صدا...هی اصن صدای خودت رو شنیدی...من تازگی دیگه صدای خودمو نمیشنوم...صدامو نمیشنوم...باورت میشه!...

...هیچ چیز تکرار نمی شود
و عمر به پایان می رسد
پروانه
بر شکوفه ای نشست و
رود
 به دریا پیوست*...

بالاخره موضوع تز رو مشخص کردم اما مساله اینه که وقتی بهش فکر می کنم دچار ترس میشم...هه...موضوعی که ظرف یه مطالعه ی چهار روزه معلوم شه آخر و عاقبتش با کرام الکاتبینه گمونم...به استاد جان میگم فکر میکنی بتونم...میگه یه ترم وقت داری برای تحقیق کتابخونه ای...اما از اون جا که بنده به معنای واقعی کلمه تنبل تشریف دارم بهتره اظهار نظر خاصی نکنم فعلن...به قول اون یکی استاده خواهیم دید...چه شود!...نمیدونم چرا هر چی که بیش تر نیگاش میکنم ترسناک تر میشه...قراره چند سالی گیج بزنم در موردش اساسی...بگو بیکار بودی آخه بشر...ای ی ی ی...

*شاملو

درد نداشت...سخت نبود...خیلی چیزا هست که فهمیدنش همچین که فکر میکنی دردناک نیست شاید...از سر گذروندنشم سخت نیست...باور کن...چرا همیشه اولین ها این قدر سخت و عجیب به نظر میاد...اولین تجربه!...تازگی عجیب و غریب شدم شدید...یه جورایی بد آرومم...اون قدر که دیگه داره ترس ورم میداره...هه...مسخره ست...رفتن...همیشه رفتن...همیشه دنبال یه چیز تازه ای بودن که گاهی حتی تازه هم نیست مگه تو تصورات شخصی خودت...یه دنیای تازه...یه تجربه ی تازه...یه آدم تازه...پیدا کردن آدمای تازه فقط بدتر در به درت میکنه...همه پر از تکرارن...نگو حرف نو...نو هام دیگه بوی نا میدن...بوی پوسیدگی...هی می فهمی چی میگم...باید بمونی تو خودت...با خودت...می بینی! چیزی وجود نداره ازش بترسی...چیزی وجود نداره حتی برای اینکه از دستش بدی...جز خود خودت...میدونی اما همین خود خوده که منو میترسونه...منو نگران میکنه...منو دور میکنه از هر چی که دارم و شاید هر چی که ندارم و میتونم داشته باشم... 

فکر میکنی...فکر میکنی و شاید فکر میکردی که نمیشه...شدنی نیست...اما ساده بود نه...همیشه خواستی ازش فرار کنی...اما نشد...بالاخره سراغ تو هم اومد...حالا حست چیه...مزخرف میگی...مزخرف...به همین سادگی...هه...تجربه...همش کشکه...با طبیعت نمیشه جنگید...با بودن...با شدن...با رفتن...بازم بارون...اما حالا بیش تر از همیشه میخوامش...میخوام اون قدر بباره که همه چیزو پاک کنه...چرا همه چی بوی گند گرفته...همه چی...عصبانی ام...دلم درد میکنه باز...از اون دردای بد...ای ی ی ... 

پ.ن. برای این که از یادم نرود...هرگز!...

...من و تو پنهان هستیم
در پشت چند کلمه
و یکدیگر را باز خواهیم یافت
در پشت یک نگاه یا لبخندی
که نام ما را زمزمه خواهد کرد
من و تو پنهان هستیم
در پشت چند کلمه*...

گرما...لبخند های پر از مهربونی...مردمی ساده...بارون گاه و بی گاه...اون قدر که مرتب یاد شمال کنی و بگی ای بابا عجب!...و محوطه ی جنگلی رو به روی این پنجره...به وسعت تموم تنهایی ها شاید...و یاتی این دختر دوست داشتنی مالاکایی که مرتب متوجه تو و نگرانته که مبادا حس دلتنگی بهت غلبه کنه...و این سوال که هی دختره چی کار کردی با خودت...کجایی بشر!...و یه رفیق تازه...و همه ی محبت و توجهی که یه رفیق میتونه بهت بده توی این روزهای تنهایی که شاید دیگه داره طعم تلخ خودش رو نشون میده کم کمک...و در ادامه دردسر های همیشگی جماعت ایرانی...هه...این ملت خدان واقعن!...

*جلالی

مثه همیشه...انگاری ناف بنده رو یه جورایی با ماجرا گره زدن...دم کانتر اضافه بار بلیط بنده رو دادن به یکی دیگه و منو با کلی سلام و صلوات پنج دقیقه به پرواز با نگهبان سوار کردن با اجازتون...تو فرودگاهم که کلی ماجرا داشتم...بعدش رو هم باید به مرور تعریف کنم بلکه جاودانی شه...هه...اما درست میگن...وقتی میفهمی که اصن فکرشم نمیکنی...وقتی که دیگه باورش کردی...وقتی که...اما چرا..کاش فرصتی برای فهمیدنش بود...اما حیف که دیره...دیگه شاید هرگز به حس نزدیکیم با کسی به این سادگی اعتماد نکنم...متنفر بودن رو یادم ندادن هرگز اما وقتی به این همه سادگیم فکر میکنم به شدت احساس خفگی  بهم دست میده...احساساتت رو برای خودت نگه دار...این جوری جاش خیلی امن تره...باور کن...نباید به نویسنده جماعت اعتماد کرد!...شاید... 

خوبم...اصلن مهم نیست که خوب هستم یا نه...چرا دروغ؟!...وقتی که تو نه رفیقی...نه دوستی و نه عاشق و نه حتی یک آشنا...تظاهر!...حیف...حیف از وقت...حیف از آن همه حرف و آن همه حس صمیمیت...احساست را برای هر کسی خرج نکن...انگار ی مردک راست می گفت...هه...من یه کمی زیادی زیادیم برای این زندگی پر از دروغ...میدانم...دیگر باور ندارم...به هیچ چیز...حتی تو...شاید زودتر باید می فهمیدم...شاید هم فهمیده بودم اما؟!...دیگر اهمیتی ندارد...تو هم فراموش می شوی...باشد...کات!...