-
[ بدون عنوان ]
1384,11,24 15:18
یه کمی که نه کلی خسته م...نمیدونم وقتی یه زمانی بهم میگفتن بهتره بجنبی ممکنه برای یه چیزایی دیر بشه میگفتم ای بابا کجایی!...همیشه وقت هست...آره همیشه وقت هست...تا دلت بخواد...منم که استاد در وقت گذروندن و هی فکر کردن...و هی فکر کردن...بعضی چیزا فکر نمیخواد...فقط غرق شدن میخواد...غرق شدن... دلم تنگ نیس...دلم تنگ...
-
[ بدون عنوان ]
1384,11,18 13:55
میری...میای...هستی...نفس می کشی...برای خالی نبودن عریضه این هوا نق میزنی...تو اخبار وول میخوری...ساکتی...کرخت...بی حسی...بی حسی هم یه جور حسه دیگه...نمیدونی چه جوری باید تعریفش کنی...دیگه این روزا درست و با تمرکز حرف زدنت به شاید چند تا جمله خلاصه شه...که اونم از خداته نباشه...چرا؟!...باید ببینی چته درست و حسابی...آها...
-
[ بدون عنوان ]
1384,08,19 20:52
...آن که تو را میجوید در جست و جوی خویش است هر آن که از تو سخن میگوید از خالیهای درون خود سخن میگوید با خود گفتگو کن همچون چشمهای، رود ادامه ی راه توست*... *شمس لنگرودی
-
[ بدون عنوان ]
1384,08,05 10:05
بعضی چیزا رو هرگز نمیشه فراموش کرد...مثه یه جور خاطره یا شایدم یاد...اما نه با همون معنی همیشگی...نمیدونم اسمش رو چی میشه گذاشت که اون تفاوت رو با خودش نگه داره...اما هر چی که هست متفاوته...همین جوری...به قولی این تفاوتش منو کشته...هه!...این روز ها پر شدم از درس و مشق و امتحان...بدبختی!....امروز دیگه بریده بودم بعد...
-
[ بدون عنوان ]
1384,07,28 16:58
اصن فکر کن که هیچ وقت نبوده...مثه همون قضیه ی اشتباه لپی...از یه طرفه شدن باید پرهیز کرد...رو دورش که بیفتی انگاری تمومی نداره...چرا این طوریه...خوب برای اینه که این طوریه...تازگی اصن به توضیح نرسیده بایکوت میکنم...بگو راه افتادی...هه!...اما خداییش چی رو میخوای ثابت کنی...متفاوتی!...عمرن...آخر همه چیز برمی گرده به...
-
[ بدون عنوان ]
1384,07,24 02:09
اما در راستای کنجکاوی!...مثه وقتی که همین جوری به ایمیل یه بنده خدایی جواب میدی و بعدش میفهمی یارو یه جورایی گیج میزنه و زیادی مست و ملنگ تشریف داره و دیگه ول کن هم نیس!...یا استادت قبل از شروع ماه رمضون ازت می پرسه خوب حتمن دیگه خودتو واسه روزه گرفتن آماده کردی...تو هم گیج گیج نگاش میکنی و تازه وقتی دو زاریت میفته...
-
[ بدون عنوان ]
1384,07,20 21:03
فعلن که با یافتن این جا کلی ذوق ترکم...ها ها!...
-
[ بدون عنوان ]
1384,07,14 21:07
خیره شدن...دیدن...یه وقتایی باید خیره شی وگرنه نمی بینی...لبخند زدن...میگه کافیه فقط لبخند بزنی...لبخند!...میدونی کلی کیف داره لبخند بزنی و فقط لبخند باشه...پشتش کلی تجزیه و تحلیل نباشه...چیزی که وادارم کرد مدتها دور لبخند رو خیت بکشم...به همین سادگی...مثه بارون...مثه آب...دارم سعی میکنم لبخند بزنم...اولشم به...
-
[ بدون عنوان ]
1384,06,25 00:12
...نفرت می کنیم و دل آزردگی می کشیم در این ویرانه ی ظلمت دیگر تاب بازماندنمان نیست*... حیف...گاهی چه ساده غفلت می کنی و نمی بینی...کجایی؟!...یه نگاهی به خودت بنداز...نترس...خود واقعی ت رو ببین...دلت رو مرور کن...گرد و خاکش رو بتکون...فقط یه بار...یه بار و بی رو در واسی...بی اما و اگه...از همیشه ها بگذر...حتی اگه دیگه...
-
[ بدون عنوان ]
1384,06,19 20:35
خوب نیستم...از همون خستگی و درد همیشگی...حوصله هم ندارم پا شم برم یه مرکز لوپوس توی این جا پیدا کنم برای آزمایش و این حرفا...میدونم باید این کارو هر چه زودتر انجام بدم تا اوضام خیت نشده... اما به طرز فجیعی تنبل هم شدم تازه...کلی همه از دستم حرص میخورن که یعنی چی پیدات نیس هیچ وقت...اصن کجایی!...انگاری همش باید آماده...
-
[ بدون عنوان ]
1384,06,16 15:27
I feel I know you I don't know how I don't know why I see you feel for me You cried with me You would die for me I know I need you I want you to Be free of all the pain You hold inside You cannot hide I know you tried To be who you couldn't be You tried to see inside of me And now i'm leaving you I don't want to go...
-
[ بدون عنوان ]
1384,06,15 18:22
بارون...بوی خاک بارون خورده!...رهایی...دور شدن...فاصله...خالی شدن...خلا...درد...خیال...شب...آسمون گاهی با ستاره و گاهی بی ستاره...منم ستاره دارم یعنی؟!...نه گمونم...ستاره ی من یه جایی توی این سال ها رفته و دیگه پیداش نشده...قایم شده...ازم میترسه...هر چند که دیگه مهم نیس هم چین...اما نه گمونم نمی ترسه...باهام...
-
[ بدون عنوان ]
1384,06,11 21:32
...مسافری که به انتظار و امیدش نشسته اید از کجا که هم از نیمه ی راه باز نگشته باشد؟*... پ.ن. ندارد به گمانم!...چرا دارد...آرامش...همین و بس!... *شاملو
-
[ بدون عنوان ]
1384,06,09 18:19
حذف شد!...
-
[ بدون عنوان ]
1384,06,07 18:14
...وقتی خاک کوچه شوق کودکی میاره به خودم میگم که با عمرم چه گذشت چی برام مونده به جز این سرگذشت*... بازم کم خوابی اومده سراغم...یه جورایی دوباره با جغدا دارم فامیل میشم...یه حس عجیب همرام شده چند روزیه...یه جور بی قراری آروم...ازش خوشم نمیاد...وقتی این طوری میشم یعنی آخرش یه چیز بد...حرفم نمیاد...اما دلم تنگ...
-
[ بدون عنوان ]
1384,05,30 21:47
عصبانی ام...یعنی عصبانی ام ها...بگو چه انتظاری داری...همینه!...همین...دلتو به کی خوش کردی...خدا!...جوونوراش یا آدماش!...مگه فرقی هم دارن...قربونش برم یکی از یکی نا جنس تر...این چه نسل مزخرفیه آخه...چی کار کردیم که این قدر فاجعه شدیم...پر از حقارت...پر از دورویی...پر از عقده های روانی سر باز کرده و نکرده...جنسی ش...
-
[ بدون عنوان ]
1384,05,26 23:17
خاطرات مشبک...فکر می کنی و در واقع فکر می کنی که داری فکر می کنی...می خونی...یادداشت بر می داری...شونصد تا تکلیف انجام میدی با شونصد تا کار مختلف که عمرن به ذهنت هم خطور نمی کرد...قربون دانشگاه های خودمون برم هوار تا!...راه میری...محو میشی توی این بارون گاه و بی گاه و صدای جنگل...خودتو با خواب خفه می کنی...راه به راهم...
-
[ بدون عنوان ]
1384,05,23 23:19
کرگدن و دم جنبانک...همون قصه ی زیبا... کرگدن گفت : راستی این که کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند قلبش از چشمش می افتد یعنی چه ؟... دم جنبانک چرخی زد و گفت : یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند!... کرگدن گفت عاشق یعنی چه ؟... دم جنبانک گفت یعنی کسی که قلبش از چشم هایش می چکد...کرگدن باز...
-
[ بدون عنوان ]
1384,05,20 22:00
ازش فرار میکردم...همین جور الکی...اما این دفعه نشد...اومد...شاید برای این که خوردم زمین و کسی اون دور و بر نبود کمکم کنه تا بلند شم...شایدم همیشه می ترسیدم از این که تو یه همچین موقعیتی چی ممکنه پیش بیاد...اما بلند شدم...بدون کمک!...نترسیدم از اون مفاصل مصنوعی با ارزش...با ارزش به قیمت تموم عمرم...به قیمت تموم اون...
-
[ بدون عنوان ]
1384,05,16 23:14
ساکت و آرومه...فقط گاهی با شنیدن صدای یه کوچولوی نازنین دلتنگ میشه...دلتنگی!...کدوم دلتنگی!...برای چی...برای کی...غریبی نکن...این جا غریبه ای نیست غیر خودت...می بینی...می چرخه و می چرخه...سرگردون مثه همیشه...اما تلخ نیست...یه جورایی گسه...می خنده...حرف میزنه...سرش شلوغه...شلوغ پلوغ تر از همیشه...هر چند که دیگه...اصن...
-
[ بدون عنوان ]
1384,05,13 12:37
هستم؟!...آره ظاهرن...اسیر حرفا نباید شی...چون به تدریج میشی اسیر خودت...و وقتی که اسیر خودت شدی دیگه باید با خیلی چیزا بای بای کنی...این که آدم تعریفی از خودش و احساساتش داشته باشه نمیتونه دلیلی بر بی احساس بودنش باشه...احساسات هر آدمی مخصوص خودشه...و هر آدمی شیوه ی خاص خودش رو در برخورد با احساسات و عواطفش و بروز...
-
[ بدون عنوان ]
1384,05,10 16:49
گرگ من این روزا حالش کلی خوبه چشم بد دور...هه...آرومه و ساکت...مثه این که اونم عین خودم بی خیال گرما و آفتاب این جا شده...تو چک آپ پزشکی دکتره گفت میدونی کجا پاشو اومدی و چه قدر باید مراقب باشی!...منم فقط نیگاش کردم...آخ چه قدرم که من بلدم مراقب باشم!...راستش اون ته دلم از یه چیزی می ترسیدم همیشه...از یه لحظه...از نوع...
-
[ بدون عنوان ]
1384,05,08 15:18
گاهی هیچی به کمکت نمیاد...دفتر ذهنت رو یه بار دیگه ورق میزنی...به تیکه پاره هاش یه بار دیگه امیدوارانه نیگا میکنی...اما وقتی دور و برتو که نیگا میکنی فقط یه سری سایه میبینی که انگاری به اجبار دارن خودشون رو دنبالت میکشونن...سایه هایی که خیلی خوب بلدن حرف بزنن برات و ساعت ها رو مخت اسکیت برن و آخرش هیچی نه تو یادت...
-
[ بدون عنوان ]
1384,05,05 22:39
امروز یه تمساح! محترم رو از نزدیک زیارت کردم...نفهمیدم یهو از کجا پیداش شد...شاید از کانال کنار جاده...اما ظاهرن اون بیش تر از من ترسید...چون تو فاصله ی هزارم ثانیه جیم شد بنده خدا...اما این قدر گنده بود...منم که ندید بدید تمساح و این حرفا...هه...اما عجیب قشنگ بود در عین ترسناک بودن...مخصوصن چشاش...یه جور وهم خاصی رو...
-
[ بدون عنوان ]
1384,05,03 15:04
...هیچ چیز تکرار نمی شود و عمر به پایان می رسد پروانه بر شکوفه ای نشست و رود به دریا پیوست*... بالاخره موضوع تز رو مشخص کردم اما مساله اینه که وقتی بهش فکر می کنم دچار ترس میشم...هه...موضوعی که ظرف یه مطالعه ی چهار روزه معلوم شه آخر و عاقبتش با کرام الکاتبینه گمونم...به استاد جان میگم فکر میکنی بتونم...میگه یه ترم وقت...
-
[ بدون عنوان ]
1384,04,30 19:37
درد نداشت...سخت نبود...خیلی چیزا هست که فهمیدنش همچین که فکر میکنی دردناک نیست شاید...از سر گذروندنشم سخت نیست...باور کن...چرا همیشه اولین ها این قدر سخت و عجیب به نظر میاد...اولین تجربه!...تازگی عجیب و غریب شدم شدید...یه جورایی بد آرومم...اون قدر که دیگه داره ترس ورم میداره...هه...مسخره ست...رفتن...همیشه رفتن...همیشه...
-
[ بدون عنوان ]
1384,04,24 22:42
فکر میکنی...فکر میکنی و شاید فکر میکردی که نمیشه...شدنی نیست...اما ساده بود نه...همیشه خواستی ازش فرار کنی...اما نشد...بالاخره سراغ تو هم اومد...حالا حست چیه...مزخرف میگی...مزخرف...به همین سادگی...هه...تجربه...همش کشکه...با طبیعت نمیشه جنگید...با بودن...با شدن...با رفتن...بازم بارون...اما حالا بیش تر از همیشه...
-
[ بدون عنوان ]
1384,04,23 09:32
...من و تو پنهان هستیم در پشت چند کلمه و یکدیگر را باز خواهیم یافت در پشت یک نگاه یا لبخندی که نام ما را زمزمه خواهد کرد من و تو پنهان هستیم در پشت چند کلمه*... گرما...لبخند های پر از مهربونی...مردمی ساده...بارون گاه و بی گاه...اون قدر که مرتب یاد شمال کنی و بگی ای بابا عجب!...و محوطه ی جنگلی رو به روی این پنجره...به...
-
[ بدون عنوان ]
1384,04,19 17:18
مثه همیشه...انگاری ناف بنده رو یه جورایی با ماجرا گره زدن...دم کانتر اضافه بار بلیط بنده رو دادن به یکی دیگه و منو با کلی سلام و صلوات پنج دقیقه به پرواز با نگهبان سوار کردن با اجازتون...تو فرودگاهم که کلی ماجرا داشتم...بعدش رو هم باید به مرور تعریف کنم بلکه جاودانی شه...هه...اما درست میگن...وقتی میفهمی که اصن فکرشم...
-
[ بدون عنوان ]
1384,04,16 16:56
خوبم...اصلن مهم نیست که خوب هستم یا نه...چرا دروغ؟!...وقتی که تو نه رفیقی...نه دوستی و نه عاشق و نه حتی یک آشنا...تظاهر!...حیف...حیف از وقت...حیف از آن همه حرف و آن همه حس صمیمیت...احساست را برای هر کسی خرج نکن...انگار ی مردک راست می گفت...هه...من یه کمی زیادی زیادیم برای این زندگی پر از دروغ...میدانم...دیگر باور...