-
[ بدون عنوان ]
1384,01,26 09:30
از دوستای خواهرمه..تو سن کم ازدواج کرده اما چند سال پیش جدا شده..پسرش دانشجو شده امسال..خوش قیافه ست..بخصوص بعد جراحی بینی اش..تو همین حال و احوال با یه پسره 26-25 ساله رفیق میشه..و بله دیگه.. پارسال همین موقع ها بود که زنگ زد صیغه ی پسره شده با 8 سال یا شایدم بیش تر اختلاف سنی..چند شب پیش زنگ زد دوباره..ظاهرا ایشون...
-
[ بدون عنوان ]
1384,01,23 19:48
بعضی خاطره ها همیشه عین سایه دنبالته..و هر چی هم بیش تر میگذره انگاری بیش تر بهت چنگ میندازه..حتی با وجود چیزی به اسم فراموشی و به کمک اون هیچی از ضمیر ناخودآگاه آدمی پاک نمیشه...هیچی!...و این یعنی درد مضاعف...اگه به دل من باشه، دیگه دلم خاطره نمیخواد..نه خوب و نه بد...تازگی ها دلم دیگه هیچی نمیخواد جز سکوت و یه شمعی...
-
[ بدون عنوان ]
1384,01,21 14:34
لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت لعنت...
-
[ بدون عنوان ]
1384,01,20 10:21
خسته ام..اما حتی از این که بگم خسته ام هم خسته ام...نه!...از نوع همون خستگی کذایی نیس که دلت میخواد به عالم و آدم بدو بیراه بگی...کاش بود البته...یه جور خستگی عجیب و غریب ..خستگی یه درد...یه جور خستگی که تو اوج انرژی میاد...درست تو قله...پر از انرژی هستی و میخوای فعال باشی...ذهنت عین چی کار میکنه...پر از شور...
-
[ بدون عنوان ]
1384,01,10 20:52
تازه رسیدم خونه..میگن فلانی شونصد بار زنگ زده یه تماسی بگیر..تا میام سمت تلفن صداش بلند میشه..خودشه..میگه پاشو بیا خونه ی نعمت..میگم خسته ام..میگه لوس نشو تنبل جان..نیم ساعت بعد اونجام در کنار پدرمعنوی! دوستم و استاد نقاش...اما نمیدونم چرا با این پدر معنوی آبم هیچ جور تو یه جوب نمیره حتی بعد این همه سال..یعنی همش ۱۵...
-
[ بدون عنوان ]
1384,01,07 12:38
...چه سود از تنهایی را سرود کردن چه سود از آواز دادن در برهوت تاریکی وقتی که می توان بی انتظار همراهی تمام یک غروب را گریه کرد...* وقتی کنترل دست می گیرم همه یه جورایی در میرن چون عمرن بتونم بیش از چند دقیقه رو یه کانال توقف کنم..اما چند وقت پیشا یه فیلم مستند یافتم حین کانال عوض کردن که درست 45 دقیقه نشوندم...یه فیلم...
-
[ بدون عنوان ]
1384,01,02 20:29
گمون کنم دچار همون سرگردونی و سرگشتگی عاشقی هستم که بخواد تموم عمرش رو دلبسته ی یکی بمونه و بهش بگن بابا هول ورت نداره بعدنا معشوقه های دیگه ای هم خواهی داشت..حس کلن جالبیه..عملن یعنی پشت هیچستانو ولش افتادی تو خودهیچستان..هه..امر مشتبه نشه..بحث گل و بلبل و شمع و اینا نیس..فکر می کنم بدترین درد زندگی اینه که دل آدما...
-
[ بدون عنوان ]
1384,01,01 20:59
...یه جورایی فکر می کنم اون بیماری ای که حالت پیوسته ی دردناکی رو توی یه فرد بیمار ثابت نگه میداره از اون بیماری ای که بحران هایی رو به تناوب در بیمار به وجود میاره خیلی قابل تحمل تره...چون توی حالت دوم مثه اینه که من بیمار تقسیم شده ست...مثه اینه که همه چی از خاطر آدم بره و بعد یهویی یادش بیاد دوباره...حس می کنم که...
-
[ بدون عنوان ]
1383,12,30 20:49
...خدایان نجاتم نمی دادند پیوند ترد نیز نجاتم نداد*... میخوام برگردم..به کجا..نمیدونم..یعنی میدونم ها ...میدونم که اساسا جایی برای برگشتن نیس...برای رفتن چرا...تا دلت بخواد..دوستی نو...عشق نو..آدمای نو..لباسای نو..جاهای نو...همه چی نو..تازگی ها دست و دلباز شدم تو خرج کردن جملات..جالبه..بازی واژه ها رو دوست دارم..بازی...