-
[ بدون عنوان ]
1384,03,31 11:21
یه حسی هست که مدتیه همرام شده...نمیدونم چیه واقعن...خیلی تلاش میکنم بفهمم چیه...اما هر چی بیشتر تلاش میکنم انگاری بیش تر توش گم میشم...باهام غریبه ست...درکش نمیکنم...با منطقم جور در نمیاد...گاهی بی این که بخوای اتفاقاتی برات میفته که تو رو با یه جریانی همراه میکنه که ترجیح میدی به جای توجیه کردنش فقط باهاش همراه شی...
-
[ بدون عنوان ]
1384,03,28 22:29
یه وقتایی خیلی خوشحال میشم که خیلی دیر اعتماد میکنم و حتی وقتی که اعتماد میکنم همیشه جایی برای موارد غیر قابل پیش بینی! باقی میگذارم...معمولن هم این جور سخت گیری ها و اعتماد نکردن ها به نفعم تموم میشه...حداقل وقتی که با چیزی رو به رو می شم که حتی به ذهنم هم خطور نمی کرد که اتفاق بیفته دیگه خیلی برام غیر قابل هضم...
-
[ بدون عنوان ]
1384,03,26 20:56
...من مرگ خویشتن را با دیواری در میان نهادم که صدای مرا به جانب من بازپس نمی فرستاد چرا که می بایست تا مرگ خویشتن را من نیز از خود نهان کنم!*... پ.ن. سرگیجه!... *شاملو
-
[ بدون عنوان ]
1384,03,24 07:06
همش حرف ازآدما...گلایه از اون، این...خودم کجام...خودم چی کار کردم...خودم چه قدر برای خود بودن و زنده زندگی کردن تلاش کردم...خودم چند دفعه بقیه رو ناراحت کردم...چند دفعه صادق نبودم و نادرستی کردم...چند بار تظاهر به رفاقت کردم اما رفیق نبودم... چند بار دیگران رو با حرفام بازی دادم...خودم چه قدر برای محبت و عشقی که...
-
[ بدون عنوان ]
1384,03,21 17:27
همین که رسیدم پشت در حس کردم هنوزم دلم هری میریزه مثه اون موقع ها که هنوز دانشجوش بودم..ترس روبه رو شدن با یه انسان بزرگ..از اون نوع که دیگه نسلشون در حال ورچیده شدنه..مثه قبلنا سیگارش گوشه ی لبش بود...سیگار پشت سیگار...مهلت نمیداد یکی به آخرش برسه حداقل!..و نگاه سرد وماتش به دود..نگاهی که ذوب میشی زیر سنگینی اش..منو...
-
[ بدون عنوان ]
1384,03,20 13:41
خانم همکار میگه من که گفتم این بچه! جاش این جا نیست..زیادی صداقت داره..میگم خانم فلانی یعنی اینقدر بچه ام؟!..نگین تو رو خدا..میخنده..جالبه واقعن..تو خونواده که بچه ام اونم از نوع جالب انگیزناک..تو بیرونم که نیاز به گفتن نداره..اما همین صداقتی که همیشه موجب تحسین بقیه بوده به نوعی همیشه موجب دردسرم هم بوده..اونم از...
-
[ بدون عنوان ]
1384,03,18 15:30
...دم به کله می کوبد و شقیقه اش دو شقه می شود، بی آن که بداند حلقه ی آتش را به خواب دیده است، عقرب عاشق*... میگه خیره نشو به جاده...کجایی؟!...تو چه فکری هستی...این طوری خودتو به کشتن میدی...خودت که هیچ! میزنی مردمو میکشی ها...با خودم زمزمه میکنم به چی فکر میکنم؟!...همه چی و هیچی...خلا...همه چی خالیه...خالی...عجیبه که...
-
[ بدون عنوان ]
1384,03,17 15:18
مجروح جنگیه...برای دردش رو آورده به مواد...از کوچولوها شروع کرده و حالا شیشه و گاهی هم ال اس دی...دچار توهم شدیده...همش فکر میکنه رو بدنش حشره وول میخوره...با اطمینان میگه شماها این حشراتو نمبینین رو تنم آخه؟!...شیلنگ آب رو میگیره روی خودش و یه وقتایی هم که زیادی مصرف میکنه شعله رو...خونه اش رو از بالا تا پایین میشوره...
-
[ بدون عنوان ]
1384,03,14 20:31
از تعالیم دون خوان نوشته ی کارلوس کاستاندا... هر راهی فقط یک راه است اگر قلبت به تو می گوید...به هر راهی از نزدیک و سنجیده و با احتیاط نگاه کن...انصراف از آن راه توهینی به خود یا دیگران نیست...آن راه را هر چند بار که فکر می کنی لازم باشد بیازمای...سپس از خودت و تنها از خودت یک پرسش کن...آیا این راه دلی دارد؟...اگر...
-
[ بدون عنوان ]
1384,03,13 16:38
خانومه میگه پاهات خیلی ضعیفه..میگم درد دارم..پاهام هم که پروتز داره..خوب معلومه نمیتونم خوب واکنش نشون بدم..مجبور میشم در مورد بیماریم توضیح بدم..با ملایمت میگه اگه نمیگفتی خیلی بهتر بود..این طوری اذیتت میکنن!..اگه نمیگفتی؟!..خسته شدم از بس که همه همینو بهم میگن..اگه نگی بهتره!..تو نمیدونی اما اینجوری...
-
[ بدون عنوان ]
1384,03,08 11:46
...دلم برای کسی تنگ است که همچو کودک معصومی دلش برای دلم می سوخت و مهربانی خود را نثار من می کرد*... صحبت با یه دوست قدیمی همیشه خوبه و آرامش بخش حتی اگه چند ماه یه بار باشه...قدیمی...قدیمی ها...قدیم ها...بعضی وقتا چه قدر ساده میشه آدما رو خوشحال کرد!...چه چیزایی رو که از هم دریغ نمیکنیم...حیف!...خواهر زاده جان میگه...
-
[ بدون عنوان ]
1384,03,06 14:50
...چرا همگان را نبخشم! چرا از خاطر نبرم زخم ها را من که فراموش خواهم کرد نشانی خانه ام چهره ی کودکم و ...* تنها چیزی که از سفر شیراز برای خودم گرفتم یه خنجره..ارزونم هست..همه کلی بهم خندیدن..با کلی ماجرا آوردمش..چون خودم معمولا سبک سفر می کنم و تا حد امکان چیزای سنگین رو فاکتور می گیرم..دادم به همکارم بیارتش..اونم...
-
[ بدون عنوان ]
1384,03,05 21:40
میشه گفت یه جورایی حیوونا رو دوست دارم..خصوصن سگها رو..شاید برای این که از بچگی تو خونه مون سگ داشتیم..آخریشم یه شیانلوی خیلی خوشگل بود..البته اونو خواهرزاده جان میخواستن بزرگش کنند...چون بابا اواخرعمرش دیگه بدش میومد حیوون نگه داریم...وقتی آوردنش تنها کسی که اون اوایل مراقب این آقا سگه بود و بهش شیر میداد مامانم...
-
[ بدون عنوان ]
1384,03,03 15:52
...موسی در آتش تکه های عصایش می سوخت بع بع گوسفندانی گریان در فراق شبان گمشده در اتاقم می پیچید و من تکه تکه فراموش می شدم*... پ.ن. همش تو گوشم می پیچه!... و من تکه تکه فراموش می شوم...تکه تکه... * شمس لنگرودی
-
[ بدون عنوان ]
1384,02,30 16:33
...لحظات، احتمال مرگند اما من می خواهم یک بار بمیرم، و برای همیشه شمع را خاموش می کنم و تا لحظه ی وقوع می خوابم*... من فقط دلم یه جای آروم و خلوت و بی استرس میخواد که دست هیچ بنی بشری تا خودم اعلام نکردم بهش نرسه!...کوه یا عمق جنگل بدک نیس...اقیانوس نباشه بهتره...بابا قوری میشم بس که باید به آب خیره شم...هه!...گمونم...
-
[ بدون عنوان ]
1384,02,29 12:10
سه شنبه ای برای گرفتن اظهارنامه ی مالی تو بانک بودم که یهویی از حال رفتم..نمیدونم مغزم هنگ کرده بود انگاری(مغزم داری مگه؟!)...تعادلمو نمیتونستم حفظ کنم...بعدشم که رفتم دفتر تو آسانسور از حال رفتم...گیج میخوردم...تا عصر همین جور تو گیج خوردن سیر میکردم...حالی بود!..دروغ چرا یه جورایی ترسیدم!...حرف جون ترسی و مردن و...
-
[ بدون عنوان ]
1384,02,28 22:00
برای آ. ح. هی رفیق جانم!..یادمه یه بارتو نوشته هات شعری خوندم...فقط یک بوسه با من باش، به قد عمر یک لبخند...به قد عمر یک بوسه، در این مرداب بی پیوند...یادت اومد!...میدونم که گاهی عمر یه لبخند برای یه انسان به اندازه ی کل زندگیشه..این لبخنده باهاشه...همه جا و همه وقت...اما واقعیت اینه که بالاخره ممکنه یه روزی برسه که...
-
[ بدون عنوان ]
1384,02,26 21:00
...در خاموشی نشستهام خستهام درهم شکستهام من دلبستهام!*... *شاملو
-
[ بدون عنوان ]
1384,02,25 21:43
کشف وبلاگ یکی از بر وبچه های قدیمی دانشکده..زنده شدن کلی خاطره از اون روزایی که فکر می کردی دورشدن اما هنوز خیلی خیلی نزدیکن..ورودی۷۰..توی اون کریدور گنده با دو دوست واقعن دوست بی هوا پرسه زدن..کنار اون آبخوری رو به روی بوفه نشستن و به دورها خیره شدن..پناه بردن به محوطه ی سبز کنار دانشکده..فرار از خودت..از دردت..دردی...
-
[ بدون عنوان ]
1384,02,18 18:35
...در گذرگاه زمان خیمه شب بازی دهر با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد عشق ها می میرند رنگ ها رنگ دگر می گیرند و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد*... پ.ن. کلی بدبختی بیچارگی دارم و سرم شلوغه...امیدوارم همه چی خوب پیش بره!...البته شک دارم همچین اتفاقی بیفته و بلایی چیزی بهم نازل...
-
[ بدون عنوان ]
1384,02,17 21:01
اوضاع خوبه..آرومم..اون قدرها هم که فکر میکردم سخت نبود..تجربه همیشه هست حتی وقتی که فکر می کنی دیگه اون قدر مسئله و مشکل پشت سر گذاشتی که حس تجربه ی جدیدت نباشه..اما واقعیت اینه که آدما تو هر مرحله ای از زندگی در یادگیری هستن فقط شرایطش متفاوت میشه...معمولن راحت ارتباط برقرار می کنم..از احساساتم حرف می زنم و از خودم و...
-
[ بدون عنوان ]
1384,02,15 21:02
میدونی من معنی از دست دادن رو خوب می فهمم...من همه زندگیمو از دست دادم...پدرم و مادرم...در واقع دوستامو هم وقتی فکرشو می کنم عملن از دست دادم...بس که دیر به دیر می بینمشون یا باهاشون حرف می زنم...آشنا ها رو هم که بی خیال...و اما رفقا؟!...که گاهی اون وسط جو می گیردت و میشینی به حرف باهاشون اما بعدش!...احتمالن مشکل فنی...
-
[ بدون عنوان ]
1384,02,14 16:35
حس وقتایی رو دارم که با بچه شیطونا تخته بازی می کنم...سرم به بازی باشه بردم...اما یه لحظه که از بازی جدا میشم و حواسم پرت میشه باختم...به خصوص آخر بازی که میخوای مهره ها رو بکشی...هی کجام من؟!...دلم تنگ شده باز...اما به قول شاملوی نازنین گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست!...
-
[ بدون عنوان ]
1384,02,13 09:34
طبق معمول این چند سال که همش تاخیر دارم این دفعه یه جورایی تابلوتره...فکر کنم کاپ سحر خیزی رو باید بدن من...هه...از صبح یه ریز غر می زنم برای جلسه ی بعد ازظهر...با این جلساتشون!...در عین ناباوری جلسه کنسل میشه و منم خوش خوشان آماده ی جیم شدن که در میزنن...قیافه ام کلی دیدنیه تو اون لحظه!...دو تا پسر کوچولو ی شیطون دور...
-
[ بدون عنوان ]
1384,02,07 21:30
تلفن رو جواب میدم..از بچه هاییه که باهاش یه مدتی کار کردم..میگه میشه بیام دیدنتون...میگم البته...بعد نیم ساعت دفتره البته با یه خانم که قبلا هم ازش برام گفته...یه دختر ساده با یه قیافه ی دلنشین...بهش میگم خوش سلیقه ایه جناب...میخنده...میشینیم به حرف..از کارش میگه..از اوضاع و احوالش..از انفجار توی یکی از تاسیسات وزارت...
-
[ بدون عنوان ]
1384,02,05 21:16
توی کلینیک نشستیم تا دکتر جان بیان و بینی خواهر جان رو افتتاح کنن..با شوخی و خنده وقت میگذرونیم...اون وسط خواهرجان باز گیر میدن به پاهای من..میگن دکتر خوبیه ..باهاش حرف بزن شاید بشه بخیه های پاهاتو پلاستیک کنی..میگم خوب که چی آخه..چند سال دیگه ممکنه باز از نو شکافته شه البته اگه بلایی چیزی بهم نازل نشه تا اون...
-
[ بدون عنوان ]
1384,02,03 15:16
حالم خوبه..گمونم!..پیکو گذروندم..این لوپوس هم خوب سر کاریه..هر دفعه یه جوره..هر دفعه هم سخت تر از قبل..آرومم..اونقدر که خودم هم متعجبم..تمام این خستگی انگاری رفته به دستام ..تو پاهام کمتره..دستام یه جوری بی حسه..حال حرف زدن هم ندارم..حرف میزنم اما گیج و ویج..خوبیش اینه که تو خونه خواهر جان به این افت و خیز ها عادت...
-
[ بدون عنوان ]
1384,01,30 21:00
...آسمان می گرید امشب ساز من می نالد امشب او خبر دارد که دیگر اشک من ماتم گرفته او خبر دارد که دیگر ناله ام پایان گرفته*... بچه که بودم سرنوشت هیچ کدام از شخصیت های تاریخ به نظرم دردناک تر از سرنوشت نوح نمی آمد...به خاطر توفان که او را چهل روز در کشتی اش زندانی کرده بود...بعدها اغلب بیمار بودم و روزهای درازی را من نیز...
-
[ بدون عنوان ]
1384,01,29 14:56
...نگاه خورشید سرد شد و برکت از زمین ها رفت دیگر کسی به عشق نیندیشید دیگر کسی به فتح نیندیشید و هیچ کس دیگر به هیچ چیز نیندیشید*... دلم برات تنگ شده...می بینی...هنوز باور نکردم...یه چیزی هست که بدجوری رو دلم مونده...همش با خودم تکرار می کنم چطور نفهمیدم...آخه چطور اون روز که دیدمت نفهمیدم...منی که تمام عمرم همه زیر...
-
[ بدون عنوان ]
1384,01,27 13:00
یک کم افاضات بفرمایم!.. هنر عشق ورزیدن رو یاد گرفتن صبر و حوصله میخواد و استعداد....یاد می گیری طرفت رو همون جور که هست بپذیری.... یاد میگیری قفس نسازی نه برای خودت نه برای اون..یه قفس ابلهانه تحت عنوان یکی شدن!..خوشبختی!..آینده!..یه سری دروغ که فقط آدما رو از هم دور میکنه..و فرصت عشق ورزیدن رو ازت میگیره..این جا رها...