میدونی من معنی از دست دادن رو خوب می فهمم...من همه زندگیمو از دست دادم...پدرم و مادرم...در واقع دوستامو هم وقتی فکرشو می کنم عملن از دست دادم...بس که دیر به دیر می بینمشون یا باهاشون حرف می زنم...آشنا ها رو هم که بی خیال...و اما رفقا؟!...که گاهی اون وسط جو می گیردت و میشینی به حرف باهاشون اما بعدش!...احتمالن مشکل فنی از منه...بگذریم...دور شدم از خودم و از همه...اون قدر که دیگه نه چیزی دارم برای از دست دادن نه کسی...دارم از خودم می ترسم یواش یواش...فکرم درد میکنه و ذهنم صابونی شده...همه چیز توش می سُره...درست شده مثه وقتایی که توی یه جای بلندم...توی ارتفاع...گمونم بچه که بودم دچار ترس از ارتفاع شدم...شاید به خاطر این که یه بار توی سن 11 سالگی بعدِ یه جور فیگور عملیات قهرمانانه جلو بقیه از دیوار چند متری خونه مون پریدم پایین اما با باسن فرود اومدم...هه...سابقه نداشت اونطوری شه ها...همیشه موفق بودم...اما اون بار!..پیش میاد دیگه!...
حس وقتایی رو دارم که با بچه شیطونا تخته بازی می کنم...سرم به بازی باشه بردم...اما یه لحظه که از بازی جدا میشم و حواسم پرت میشه باختم...به خصوص آخر بازی که میخوای مهره ها رو بکشی...هی کجام من؟!...دلم تنگ شده باز...اما به قول شاملوی نازنین گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست!...
طبق معمول این چند سال که همش تاخیر دارم این دفعه یه جورایی تابلوتره...فکر کنم کاپ سحر خیزی رو باید بدن من...هه...از صبح یه ریز غر می زنم برای جلسه ی بعد ازظهر...با این جلساتشون!...در عین ناباوری جلسه کنسل میشه و منم خوش خوشان آماده ی جیم شدن که در میزنن...قیافه ام کلی دیدنیه تو اون لحظه!...دو تا پسر کوچولو ی شیطون دور و بر 16 وارد میشن...میپرسن گروه ...؟!...میگم بله اما انگاری باورشون نشده...ظاهرا انتظار دارن چند تا آقای با موی سفید ببینن که باورشون شه درست اومدن...بهشون تعارف میکنم بشینن اما ایستادن هنوز...خندم میگیره و باز با لبخند میخوام بشینن وگرنه خودمم مجبورم همون جور واستم!...میگن میخوان تو جشنواره ی خوارزمی شرکت کنن...یه موضوع دارن که توش به تناقض برخوردن...برام توضیح میدن...موضوع جالبی رو انتخاب کردن...بهشون گوش میدم...به عادت همیشه توی چشاشون نگاه میکنم...وقتی چشام به طرف نیس انگاری یه چیزی اون وسط کمه...خوب نمیگیرم...ابهام توی چشای یه نوجوون...کنجکاوی وحشتناکش...دقیق میشم به نگاه...باهام میاد...اما همون لحظه که مطلبو میگیره یه جرقه میزنه این نگاه و بعد آرامش...دیدنی بود واقعا...حس عجیبی دارم... وقتی از حالت تئوری در میای و اون رو در عمل لمس میکنی اونقدرحس قشنگی بهت دست میده که قابل توصیف نیس...یه جورایی حسودیم شده به اونایی که تدریس میکنن...شدید!...
پ.ن. آگاهی هم می تونه مثه رویا غیر واقعی باشه؟!...عجیبه گاهی چرا حتی ساده ترین چیزام باورش سخت به نظر میاد !...
تلفن رو جواب میدم..از بچه هاییه که باهاش یه مدتی کار کردم..میگه میشه بیام دیدنتون...میگم البته...بعد نیم ساعت دفتره البته با یه خانم که قبلا هم ازش برام گفته...یه دختر ساده با یه قیافه ی دلنشین...بهش میگم خوش سلیقه ایه جناب...میخنده...میشینیم به حرف..از کارش میگه..از اوضاع و احوالش..از انفجار توی یکی از تاسیسات وزارت دفاع..از کشته شدن هر چند وقت یه بار چند تا آدم بی گناه به خاطر عدم آموزش مناسب افراد در کار با مواد منفجره...از پاک کردن یه شبه ی آثار و بقایا...موندم با این وزارت دفاعی که ما داریم دور جنگ رو خیت بکشیم خیلی بهتره..باز تو جنگ عراق یه سری آدم بودن که دیوار گوشتی درست کنن که اسمشون واقعا هم انسان بود...الان چی؟!...همش تغییر دو تا نسل و این همه عجایب!...یه چیزی راه گلومو سد میکنه...دلم میخواست جایی باشم که بتونم تا یه حدی مثبت عمل کنم..هستم..اما تونستم؟!..گاهی مسایل خیلی پیچیده میشه..همین جور الکی..طوری که حتی پژواک صداتم برای خودت قابل تشخیص نیس..اونایی که رفتن..اونایی که موندن...من...تو... اونایی که موندن و توی آسایشگاه ها دارن پودر میشن...دارن ذره ذره از بین میرن...هی کجاییم ما؟!...از جنگ متنفرم...از کشتن آدمای بی گناه...از زندانی کردنشون...از خفه کردن...از خون حالم بد میشه...کاش بشه یه روز صلح رو توی تمام جهان جشن گرفت...یعنی میشه؟!....
پ.ن. به خود وفادار می مانم آیا؟!
توی کلینیک نشستیم تا دکتر جان بیان و بینی خواهر جان رو افتتاح کنن..با شوخی و خنده وقت میگذرونیم...اون وسط خواهرجان باز گیر میدن به پاهای من..میگن دکتر خوبیه ..باهاش حرف بزن شاید بشه بخیه های پاهاتو پلاستیک کنی..میگم خوب که چی آخه..چند سال دیگه ممکنه باز از نو شکافته شه البته اگه بلایی چیزی بهم نازل نشه تا اون وقت...بغض میکنه..تازه می فهمم باز گند زدم...حرفو عوض می کنم اما بی فایده ست..ای آدم خودخواه!...شانس میارم دکتر میرسه..به خودم می گم هی دختره داری با کی لجبازی میکنی؟..خودت؟!..دنیا؟!..آدماش؟!..اصن کدوم دنیا؟!..همیشه تو یه خلا دیدم خودمو!..کدوم آدما؟!...اونایی که به نظر باهوش ترند یا حداقل فکر می کنن باهوشن یه جورایی احمق ترم هستن!...هه...اما من از این بازی خوشم میاد..میخوام ادامه اش بدم شاید تا همین یه ثانیه ی بعد شاید تا بی نهایت...کی به کیه!...هیچ کس با هیچ کس تنها نیست...خوب چه ربطی داشت لطفن؟!...
پ.ن. من عجیب فن این آقای شهریار شدم؟!...بابا احساس!
...آسمان می گرید امشب
ساز من می نالد امشب
او خبر دارد که دیگر اشک من ماتم گرفته
او خبر دارد که دیگر ناله ام پایان گرفته*...
بچه که بودم سرنوشت هیچ کدام از شخصیت های تاریخ به نظرم دردناک تر از سرنوشت نوح نمی آمد...به خاطر توفان که او را چهل روز در کشتی اش زندانی کرده بود...بعدها اغلب بیمار بودم و روزهای درازی را من نیز در کشتی می ماندم...آنگاه بود که دریافتم نوح نتوانسته بود هیچ گاه دنیا را به آن خوبی که از کشتی می دید ببیند...هر چند که تنگ و بسته بود و زمین در تاریکی فرورفته...هر چند تنها...و چه بسا همیشه تنها!...
*شاعر رو به خاطر نمیارم.
...نگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچ کس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید*...
دلم برات تنگ شده...می بینی...هنوز باور نکردم...یه چیزی هست که بدجوری رو دلم مونده...همش با خودم تکرار می کنم چطور نفهمیدم...آخه چطور اون روز که دیدمت نفهمیدم...منی که تمام عمرم همه زیر گوشم خوندن باهوشم! مثلن..این بغض داره خفه ام میکنه...هیچ جوری نمیشکنه...تازه انگار بیشترم شده بعد این که فهمیدم هیچ وقت نتونستم اون طور که باید افکارم رو به کسایی که دوستشون دارم منتقل کنم...اما خودمونیم راحت شدی..مگه نه؟!..نگو شوخیت گرفته باز..خداییش راحت نشدی از اون همه درد..از اون همه نگران من بودن...هنوزم نگرانه من هستی؟!...راستش رو بگو...حوصله ندارم این روزا...دلم الکی همین جوری هی تنگ میشه...کاش منم می تونستم راحت شم...هر چه زودتر بهتر...قرار نبود تنهایی بری...آخه الان وقتش بود؟!...حالا که این همه بهت احتیاج دارم...بگو آخه اون موقع هم که بودم حناق می گرفتی ...و بغض می کردی ...و چیزی نمی گفتی هیج وقت...یادم دادی مهربون باشم...بگذرم...ببخشم...می بخشم...زیادی هم می بخشم...ای ی ی ی! ...هیچ وقت چیزی از کسی تو دلم نمیمونه...اما خودمو چی؟!...ببخشم؟!...مگه می تونم... مگه میشه؟!...همش از خودم می پرسم چرا اون روز صبحی که با اون حال اومدی برای بدرقه ام نفهمیدم...آخه میدونی...مادری دلم برات تنگ شده...دلم برات تنگ شده مادر!...خیلی...
*فروغ
یک کم افاضات بفرمایم!..
هنر عشق ورزیدن رو یاد گرفتن صبر و حوصله میخواد و استعداد....یاد می گیری طرفت رو همون جور که هست بپذیری.... یاد میگیری قفس نسازی نه برای خودت نه برای اون..یه قفس ابلهانه تحت عنوان یکی شدن!..خوشبختی!..آینده!..یه سری دروغ که فقط آدما رو از هم دور میکنه..و فرصت عشق ورزیدن رو ازت میگیره..این جا رها کردن بهای همه ی زندگیته..این جا فکر این که ممکنه تو انتخاب طرفت اشتباه کرده باشی معادلِ با نفرت.. بی اعتمادی..مرگ..این جا بی توقع عاشق بودن یعنی دیوانگی محض..این که فقط به عشق فکر کنی و با تمام وجود ازش لذت ببری..روحی و جسمی....اگه طرف همراه باشه، باهات میاد..تا آخرش..مهم نیس یه آدمی تو یه رابطه همیشه باهات میمونه یا نه..مهم اینه که تو چقدر انرژی گرفتی..اگه آدمی موندنی باشه میمونه و اگه موندنی نباشه هیچ جور نمیتونی نگهش داری..بازی جذابیه.. اگه طرف همراه نباشه هر لحظه امکان داره بره..همش به فکر رفتن اون نباش ..به اینم فکر کن که خودتم ممکنه اشتباهی وارد این راه شده باشی..پس اگه رفت نه غصه ی زمان از دست رفته رو بخور و نه حرص مورد خیانت واقع شدن رو..این قدر هم بد وبیراه نگو و به زمین و زمان فحش نده..لطمه ی عاطفی و بقیه ی حرفای فیلسوفانه رو هم بی خیال شو..برو خدا رو شکر کن که چقدر دوستت داره!..و آخر این که توی این راه یه زندان مضاعف برای خودت نساز به اسم ازدواج..ازدواج یه قرارداده فقط برای شناسنامه دار کردن اون بچه ی بی گناهی که ممکنه از بد حادثه اون وسط بوجود بیاد..پس اگه دنبال ازدیاد نسل و سایر حرفای از سر شکم سیری! نیستی فقط از عشق ورزیدن لذت ببر..اگه نتونستی اون کسی رو که بتونه حس عشق و لذت رو با هم بهت بده پیدا کنی خیلی هم جوش نزن..باور کن تنهایی خیلی بهتر از سر و کله زدن با یه آدمیه که نه عشق سرش میشه نه لذت!...
پ.ن.
- ما چرا همیشه توی هررابطه ای دنبال جای پای گناه می گردیم و دنبال جریان های پشت پرده ش هستیم؟!...
- دوست داشتن و ارتباط عاطفی عمیق با یه دوست رو با عاشقش بودن قاطی نکن..اگه نتونی مرزش رو مشخص کنی اولین کسی که دچار دردسر میشه خودتی!..
- در مورد ازدواج هم یه افاضاتی دارم که بعدن اگه حسش بود، می فرمایم!...