...یه جورایی فکر می کنم اون بیماری ای که حالت پیوسته ی دردناکی رو توی یه فرد بیمار ثابت نگه میداره از اون بیماری ای که بحران هایی رو به تناوب در بیمار به وجود میاره خیلی قابل تحمل تره...چون توی حالت دوم مثه اینه که من بیمار تقسیم شده ست...مثه اینه که همه چی از خاطر آدم بره و بعد یهویی یادش بیاد دوباره...حس می کنم که "من" من هم تقسیم شده...انگاری عادتم شده که بعد یه دوره ی معمولی دچار یه جور خفگی ناگهانی بشم...