زنده گی یعنی یه روز تعطیل پاشی بیای دانشکده...آفلاین هاتو چک کنی...و ببینی که توش پره از عشق...پره از محبوبه...به عکسش خیره شی...به اون لبخند پر انرژی و اون صورت مهربون...به مرد کنارش...و به آرامش...و برای اولین بار بخوای که بهار بیاد...بهاری که برای اولین بار تو هم میخوای که جزیی ازش باشی...به هوای روزای قدیم...روزای بچگی...خونه ی پدری...به عهدی که با داداشت بستی...به حفظ اون خونه ی قدیمی که حالا جاش آپارتمان سبز شده...به حیاط پر از گلش...به درختای پرتقال و نارنگی...گلابی و سیب و انجیر و شفتالوش...به درخت آلبالوی علیرضا...به رودخونه و درخت انگورش...به ماهی های کوچولوش...به مدرسه...به گل های شمعدونی مامان...این جا گل شمعدونی ندارن ها...می فهمی!...کاش منم به دونه گلدون شمعدونی رو سنگ قبرم داشته باشم...از همونا که مامان داره ها...از همون گلدون های خودش...حیف!...