لابد باید بگم که حالم خوبه که دلم باز نوشتن خواسته...مثه همه ی اون وقتا...مثه همین حالا...وقتی همه روزات میگذره توی یه اتاق کوچولو با دو تا قامپیوتر و به دری که باز میشه به یه پنجره و میشه گه گداری رفت سراغش و بارونو تماشا کرد...و به همهمه ای که میپیچه تو راهرو...و به لبخند ایی که بی دریغ رو لبا میشینه...و به همه ی این دگردیسی این مدت گذشته...نمیدونم از سر کدومشه...اینه که دیگه دارم با خودم کنار میام یا بی حس شدن...فقط عجیب آرومم...انگاری یه جورایی دیگه دردم نمیاد...