باید اسمی گذاشت براش یا نه نمیدونم...فقط میدونم کلی خسته م...فکر نمیکردم این جوری شه ولی شد...این که از اول باید بشینم یه پروپوزال درست و حسابی بنویسم گند زده به اعصابم...از نظر جسمی هم دارم کم میارم...به طرز وحشتناکی خیلی زود خسته میشم...انرژی م کم شده...دایم نق می زنم...همیشه تنها بودم و با پشتوانه ی احساسی خودم حرکت کردم اما این دفعه نمیدونم چم شده باز...از این آدما خوشم نمیاد...هیچ جوری نمیتونم باهاشون ارتباط بگیرم...نمی فهممشون...برام عجیب غریبه ن...از ایرانیا هم که فاتحه...نا امید کامل...همش دورویی و تظاهر...همون چند نفری هم که می شناختم آن چنان تو زرد از آب در اومدن که یه مدتی همون جور تو شوک مونده بودم که بابا عجب!...نمیدونم چم شده...هیچ وقت این قدر کلافه نشده بودم...شایدم به خاطر گیریه که توی پروژه م هست چند وقتیه...و هیچ راهی هم براش پیدا نمی کنم...فکر می کنم نباید این جا میومدم...یا حداقل وقتی که فهمیدم نمیشه این جا جلو رفت احساسی برخورد نمیکردم و می رفتم یه جای دیگه...گیجم وحشتناک...