اسمش چیه...یادم نمیاد...مثه خیلی چیزای دیگه...از یه حسی شدیدن پرم چند روزیه...عصبانی ام...از همه بیش تر از خودم...انگار باز افتادم رو یه دور بد...همه ی حس هام یه بارکی هجوم آوردن بهم...تلخ شدم...عجیب...باز برگشتم به خودم...دوره کردن...خاطره...همه چی توی کله م وول میخوره...روزای بد...امان از حس های بد...می ترسم...از روزی که دیگه نتونم سر پا باشم...از روزی که دیگه چیزی ازم باقی نمونه...مدام از خودم می پرسم خوب که چی...خوب که چی این همه...این همه!...هه!...قاطی کدوم جنگی...این یه جنگیه که نه برنده حالیشه نه بازنده...اصن میشه بهش گفت جنگ؟!...دیگه داره حوصله م رو سر میبره از خودش...اساسی!...