دلم نوشتن می خواست خیلی وقته...اما نمیدونم چرا با این که از صبح جلوی قامپیوترم تا دیر وقت دستم به نوشتن نمیره...همه ی حس های نگفته هجوم میاره تا این صفحه باز میشه اما...یه وقتایی خوبه همه چی...یه وقتایی گیجی...یه وقتایی گنگی...یه وقتایی هم خسته و تنها و دلتنگ...حتی نمیدونی اصن برای چی دلتنگی...دارومو به حداقل رسوندم دیگه...اوضاع احوال عمومی م خوبه...از وقتی از اون یکی دانشگا هه برگشتم کلی آروم تر شدم...دارم پیش میرم هر چند دونه دونه و قدم به قدم...روزای سختی بود...نمیدونم چرا این ریسکه تغییر فیلدو پذیرفتم اما حالا بهترم...شاید...توقعاتم خیلی کمتر شده از دور و بری هام...سعی می کنم دیگه کمتر برنجم یا حداقل بی عزاداری ازش بگذرم...نمیدونم چرا همیشه درست وقتی که فکر می کنی دیگه همه چی خوبه باید طرف یه گندی بزنه که اساسی فیوز بپرونی...جالبه ها...خداییش آخر موجوداتیم!...عجب زمان سریع می گذره...کاش یاد می گرفتیمش...کاش می خوندیمش...کاش...