از دوشنبه بارها به عکس های خبری تجمع خیره شده م...مخصوصن اون خانم تپلیه...یاد سال شصت افتادم و بگیر و ببر...یاد خونواده م...یاد اون شب کذایی...ترس...بغض یه دختر بچه ی کوچولو...بازم بغض کرده م...مثه همون وقت...انگاری که هنوز بزرگ نشدم...اشک بازم توی چشام نشسته...خیره شدم و فکر می کنم...به خیلی چیزا...به خیلی حرفا...به خیلی شعارا...به این بازی...بازی گراش...بازی گردان هاش...اما هنوز نفهمیدم...شایدم این چرایی رو هرگز نفهمم...این درد درمانش کیه...چیه...کی میدونه...کاش بدونه...کاش بدونم...