دلم میخواد از خیلی چیزا بگم...حرف بزنم...مدتیه اومدم توی یه جزیره ی خیلی قشنگ...یه دوره ای دارم که باید این جا بگذرونم...خونه م توی طبقه ی دهم هستش...با یه دید کامل به تموم این همه قشنگی...آب...یه جزیره ی کوچولوی دیگه اون وسط...سبز سبز...یه پل گنده که رابط جزیره با محل اصلیه...بارون...بارون...بارون...بوی ساحل...نمیدونم چرا با دیدن این همه زیبایی های دور و برمون خودمون چرا برای زیبا تر شدن یه کمی تلاش نمی کنیم...شاید توضیحش سخته...شرایط بیرونی و درونی...همه با هم درگیر میشن...اما نقش کدوم پررنگ تره و چرا باید این طوری باشه...نکته کجاست واقعن...گاهی باورم نمیشه این همه زیبایی رو دارم می بینم...حس می کنم...می شنومم...کارای درسیم سخت شده..اما اون دوره ی سرگردونی رو دارم پشت سر می گذارم...دارم خودمو توی این فیلد جدید یه جورایی پیدا می کنم...حالم خوبه فکر کنم...شاید...نمیدونم دلتنگی ها و باقی قضایا بین این همه کار جور واجور گم شده یا که اصن داره تعاریف احساسیم تغییر میکنه...فقط می بینم که دیگه دارم کمتر عصبی میشم و دارم یاد می گیرم که چطور میشه روشن تر هم دید...و فکر کرد...