دلم می خواست حرف و خطم را می خواند اما نخواند...نمی توانست که بخواند...نمی خواست که بخواند...نمی تواند که بخواند...نمی خواهد که بخواند...به این نتیجه رسیده ام که نه توافق معنا دارد...نه تضاد...هیچ چیزی هیچ معنایی ندارد...از هیچ حرف و کلمه ای نباید یه بار معنایی نسبی هم انتظار داشت...مطلق که بماند...به این نتیجه رسیده ام که بهتر است برای هیچ چیز هیچ تعریف خاصی نداشت...همه ی معانی را باید در لحظه دید...در لحظه خواند...در لحظه تفسیر کرد و در لحظه تعریف کرد...درد دارد...می دانم...خوب هم می دانم...اما به دنبال چاره برای چیزی هستی که چاره پذیری نمی شناسد...می دانی همه ی این سال ها به درد هایم خندیدم...اما در زمان همه ی دردهایم تبدیل شدند به فریادی بی صدا مانده در گلو...تبدیل به بغضی که دیگر هر لحظه در حال فرو ریختن است...به تلنگری...اشکی که تمامی ندارد...تقصیر که بود...نمی دانم...دیگر نمی خواهم که بدانم...دیگر چیزی ندارم که بخواهم که بدانم...نوشته هایم بوی نا امیدی می دهد...شاید؟!...اما می دانی برای خودم سرشار از امید است...خودم را یافته ام...با چه تاوانی!...خالی شده ام...از هر قید و بندی...دیگر قید و بند هم نمی شناسم...