خیلی بده ندونی یه چیزایی رو که باید خیلی وقتا پیش یادشون میگرفتی یا اگه تمایلی هم به یاد گیریشون نداشتی یه جورایی با خودت به توافق میرسیدی...خیلی بده هنوزم با دیدن یه سری چیزای تعریف شده بازم عین چی جا بمونی و بری تو فکر که خوب پس چی...خیلی بده که مجبور باشی ساکت بمونی و فقط نگاه کنی بی این که بتونی هیچ واکنشی نشون بدی...خیلی بده که هنوزم هی بی هوا درگیر خودت شی و وقتی قات میزنی هنوزم که هنوزه نتونی از این پریشونی بی نام و نشون با یکی حرف بزنی...بی نام و نشون...شایدم با نام و نشون...خسته شدن شاید از سر باور نکردنه یه وقتایی...باور نکردن این که شایدم هنوزم باشه یکی...هنوزم باشه محبتی...هنوزم باشه یه چیز بی حساب و کتابی...بی حساب و کتابی که همیشه آخرش می فهمی نه جون من این قدر ها هم بی حساب و کتاب نیس...اون وقته که دیگه هیچ چی به کارت نمیاد...خلاص شدنم ممکنه یعنی!...آدم عقش میگیره از این تسلسل باطل...