گاهی حرف زدن هم کمکی نمیکنه...زخمای قدیمی رو باید به حال خودشون گذاشت...این نوستالژی نیس که همیشه همراته یا انگاری اصولن واسه نوستالژی ساختن آفریده شدی...شاید هم آفریده شدی...کی میدونه...اصن کی چی میدونه...من و تو و بقیه و همه...نمیدونم چرا گاهی هر چقدرم میخوای از چیزی یا کسی جدا شی بازم جریان زندگی رو به سمتیه که تو رو به همون یه ور سوق میده...انگار که جز این راهی نیس...این طلاق هم که میگن کشکه به خدا...پیوند ها اگر که هم یه جورایی شکسته بشن بازم به قوت خودشون باقی هستن...اما به یه شکل دیگه...مثه وقتایی که دلت تنهایی میخواد...یه تنهایی مطلق...دلت میخواد خاطره هاتو از یه چیزی بکنی...دلت میخواد با حذف یه چیزی از زندگیت دوره ی بی خاطره ای رو تجربه کنی...اما هیچ طوری نمیشه...من از اون وقتامه یه جورایی...