خیره شدن...دیدن...یه وقتایی باید خیره شی وگرنه نمی بینی...لبخند زدن...میگه کافیه فقط لبخند بزنی...لبخند!...میدونی کلی کیف داره لبخند بزنی و فقط لبخند باشه...پشتش کلی تجزیه و تحلیل نباشه...چیزی که وادارم کرد مدتها دور لبخند رو خیت بکشم...به همین سادگی...مثه بارون...مثه آب...دارم سعی میکنم لبخند بزنم...اولشم به خودم...هه!...نزدیک شدن امتحان و این حرفاست الان...زود خسته میشم...انرژیم چندان تعریفی نداره...اما هنوز همه چی خوبه...آرومم...اون قدر آروم که فکر می کنم این بابا یکی دیگه س نه من...کشف میکنم...ذهنم رو خالی کردم...خالیه خالی...دارم سعی میکنم پیچیدگی های عجیب و غریب ساخته ی این سال ها رو ساده کنم...ساده تر از اون چیزی که تا حالا یافته بودمش...ساده تر از همیشه...کلنجار های ذهنی رو کنار گذاشتم و به این ذهن خسته اجازه دادم یه کمی نفس بکشه...یه نفس عمیق!...