...نفرت می کنیم و
دل آزردگی می کشیم
در این ویرانه ی ظلمت
دیگر
تاب بازماندنمان نیست*...
حیف...گاهی چه ساده غفلت می کنی و نمی بینی...کجایی؟!...یه نگاهی به خودت بنداز...نترس...خود واقعی ت رو ببین...دلت رو مرور کن...گرد و خاکش رو بتکون...فقط یه بار...یه بار و بی رو در واسی...بی اما و اگه...از همیشه ها بگذر...حتی اگه دیگه برات معنی خاصی رو همراه نداشته باشه...بگذر...میدونی واقعی یعنی لبخندی که نشوندی رو لبی که از محبت پره...و تو نمی بینی...و تو ندیدی... یعنی نخواستی که ببینی...میشه بود...میشه باقی موند...میشه محو نشد...امروز دیدم...و چه لذتی داشت این دیدن...هی داری چی رو دریغ می کنی از خودت بشر...چی؟!...یواش تر...همش یه خورده یواش تر!...
*شاملو