بارون...بوی خاک بارون خورده!...رهایی...دور شدن...فاصله...خالی شدن...خلا...درد...خیال...شب...آسمون گاهی با ستاره و گاهی بی ستاره...منم ستاره دارم یعنی؟!...نه گمونم...ستاره ی من یه جایی توی این سال ها رفته و دیگه پیداش نشده...قایم شده...ازم میترسه...هر چند که دیگه مهم نیس هم چین...اما نه گمونم نمی ترسه...باهام قهره...اما قهر کردن کار خوبی نیس...باید گذشت...باید...باید...خسته شدم از این همه باید...اصن این دفعه نباید...مگه چشه...خیلی هم خوبه...آی کی حرف زد...نمی شنومم...عادت کردم فقط صداهایی رو بشنومم که با گوشام هماهنگه...خوب دیگه پیش میاد...تصادفی...اصن همین جور تصادفی فکر کردم که این دفعه رو محض خاطر ابلیس بشنومم...شدنیه؟!...شدنی یا نشدنی...انگاری که باید همیشه وسط این دو راهیه هی با خودت کلنجار بری...از حس تعلق به غیر بیزارم...هیچ وقتم نتونستم یه تعریف درست و حسابی رزا پسندانه ازش ارایه بدم...اصن من فکر می کنم همه چی ساده ست...از پیچیدگی های ساخته ی یه سری ذهنی که دنبال دردسر بودن خوشم نمیاد...دوست دارم همه چی رو اون جوری که با منطق خودم جور در میاد تعریف کنم...با زبون خودم...جملات خودم...ساده ی ساده...چیه این همه تعریف پیچیده ی گیج و ویج کننده برای همه چی...از نفس کشیدن تا مردن... یه جور بازی با واژه ها!...آره خودخواهم چه جورم...می بینی...هر چند که دیدن و ندیدنت علی السویه ست...آخره واژه بود این علی السویه...میخواستم عقده ای نشم!...هه...خلاصه این که باید نشون میدادم منم بلدم دیگه!...