...وقتی خاک کوچه
شوق کودکی میاره
به خودم میگم که
با عمرم چه گذشت
چی برام مونده
به جز این سرگذشت*...
بازم کم خوابی اومده سراغم...یه جورایی دوباره با جغدا دارم فامیل میشم...یه حس عجیب همرام شده چند روزیه...یه جور بی قراری آروم...ازش خوشم نمیاد...وقتی این طوری میشم یعنی آخرش یه چیز بد...حرفم نمیاد...اما دلم تنگ نیست...هیچ چی باقی نذاشتم که دلتنگم کنه...در واقع اساسن چیزی ندارم که دلتنگش بشم...دلتنگ چی...دلتنگ کی...پدر و مادری که دیگه نیستن...و دیگرانی که روز به روز تو روزمرگی هاشون بیش تر غرق میشن...و البته گریزی هم نیس...و منی که اون لا به لا دارم کم کمک فراموش میشم...دارم باور میکنم...دارم یاد می گیرم...سخته...خیلی...خیلی چیزا رو...هنوز دیر نشده...هیچ وقت دیر نیس...برای هیچی دیری معنی نداره...خاک...آب...وطن...وطن من!...ای ی ی...اما یه چیزی هست...یه چیزی از گذشته که باقی مونده توی اون پس زمینه ی ذهنم...میخوام بره...میخوام خالی شم...خالیه خالی...میشه؟!...میدونم که میشه...خیلی زود...
* ترانه سرا رو نمیشناسم...