خاطرات مشبک...فکر می کنی و در واقع فکر می کنی که داری فکر می کنی...می خونی...یادداشت بر می داری...شونصد تا تکلیف انجام میدی با شونصد تا کار مختلف که عمرن به ذهنت هم خطور نمی کرد...قربون دانشگاه های خودمون برم هوار تا!...راه میری...محو میشی توی این بارون گاه و بی گاه و صدای جنگل...خودتو با خواب خفه می کنی...راه به راهم شکلات و بستنی می خوری بس که برات خوبه...هه...هی هم در مورد پشه های بی ادب این جا اظهار فضل می کنی...نبود؟!...به همین سادگی...یکی می گفت بهانه های ساده ی زندگی...ها؟!...کجایی جان مادر که یادت به خیر...داری همین جوری زورکی نفس می کشی...زورکی...مگه چشه!...تازگی داری هوا هم کم میاری...گل بود و به سبزه نیز آراسته شد...نه افسردگی...نه دلتنگی...و نه هیچ چیز دیگه...بی حسی...یه جور بی حسی عجیب و غریب!...