هستم؟!...آره ظاهرن...اسیر حرفا نباید شی...چون به تدریج میشی اسیر خودت...و وقتی که اسیر خودت شدی دیگه باید با خیلی چیزا بای بای کنی...این که آدم تعریفی از خودش و احساساتش داشته باشه نمیتونه دلیلی بر بی احساس بودنش باشه...احساسات هر آدمی مخصوص خودشه...و هر آدمی شیوه ی خاص خودش رو در برخورد با احساسات و عواطفش و بروز دادنشون داره...با این که یه جورایی در طول زندگیم به خاطر شرایط خاص بیماری و درگیری همیشگی با اون تعریفم از زندگی شاید تا اندازه ای متفاوت به نظر بیاد و حتی اساسن خودمو درگیر برخی واضحات و تفسیرشون نکنم و راستش اصن حس و حوصله ای هم براش ندارم اما نمیدونم چه جوریه ای که یه وقتایی با این که میدونم اصل قضیه از کجاست اما بازم به جورایی همین جور الکی ذهنم درگیر میشه...جالبه آخرش رو هم حدس میزنم!...اما گاهی خوب نیس این طوری...فکر میکنم همیشه جای حرف و سوال رو باید برای خودت بزاری...چالش ها گاهی خیلی لذت بخشه!...در عین این که حضور همیشگشون هم خسته کننده و کسالت باره...درست مثه وقتایی که باید خودت رو توضیح بدی در حالی که نیازی بهش نیس شاید...ماشا الله همه هم که آی کیو قربونت...به قول یکی از بر و بچه ها وقتی نق میزنم که بابا طرف چرا این قدر گیج میزنه خیلی جدی بهم میگه رزا جان گیجی فقط مال یه دقیقه شه!...واقعن که!...