گرگ من این روزا حالش کلی خوبه چشم بد دور...هه...آرومه و ساکت...مثه این که اونم عین خودم بی خیال گرما و آفتاب این جا شده...تو چک آپ پزشکی دکتره گفت میدونی کجا پاشو اومدی و چه قدر باید مراقب باشی!...منم فقط نیگاش کردم...آخ چه قدرم که من بلدم مراقب باشم!...راستش اون ته دلم از یه چیزی می ترسیدم همیشه...از یه لحظه...از نوع واکنشی که باید نشون بدم...از این که تواناییشو نداشته باشم...از این که اصن همچین چیزی تو من وجود نداشته باشه...اما شد...و حالا که اتفاق افتاده می بینم که نه اینم ترس نداشت...گاهی باور یه سری چیزای کاملن بدیهی هم کلی سخت میشه...شاید باورش باشه و تو همش از واکنش بدیهی خودت ترس داشته باشی...مشکوک میزنم یه جورایی...اما بی خیال...نهایتن این فقط منم که تصمیم میگیرم...در نهایت خودخواهی با یه کم بدجنسی به عنوان چاشنی...نگام میکنه و میپرسه تا حالا عاشق شدی...میگم آره...چشاش گرد میشه...میگم برای ۲۴ ساعت...البته فکر میکردم میشد اسم اون حالت رو عشق گذاشت...که بعد دیدم نمیشه و دلم هم نیومد اعتراف نکنم بهش...ظرفیت تحملم فقط همین حد بود...رکوردش خیلی هم بالاست تازه...میگه باور میکنم...لبخند میزنم و با خودم میگم ای دروغگوی ابله!...
پ.ن. بعضی وقتا لازم نیست آدم تو هر چیزی دنبال پرتقال فروش باشه!...