درد نداشت...سخت نبود...خیلی چیزا هست که فهمیدنش همچین که فکر میکنی دردناک نیست شاید...از سر گذروندنشم سخت نیست...باور کن...چرا همیشه اولین ها این قدر سخت و عجیب به نظر میاد...اولین تجربه!...تازگی عجیب و غریب شدم شدید...یه جورایی بد آرومم...اون قدر که دیگه داره ترس ورم میداره...هه...مسخره ست...رفتن...همیشه رفتن...همیشه دنبال یه چیز تازه ای بودن که گاهی حتی تازه هم نیست مگه تو تصورات شخصی خودت...یه دنیای تازه...یه تجربه ی تازه...یه آدم تازه...پیدا کردن آدمای تازه فقط بدتر در به درت میکنه...همه پر از تکرارن...نگو حرف نو...نو هام دیگه بوی نا میدن...بوی پوسیدگی...هی می فهمی چی میگم...باید بمونی تو خودت...با خودت...می بینی! چیزی وجود نداره ازش بترسی...چیزی وجود نداره حتی برای اینکه از دستش بدی...جز خود خودت...میدونی اما همین خود خوده که منو میترسونه...منو نگران میکنه...منو دور میکنه از هر چی که دارم و شاید هر چی که ندارم و میتونم داشته باشم...