مثه همیشه...انگاری ناف بنده رو یه جورایی با ماجرا گره زدن...دم کانتر اضافه بار بلیط بنده رو دادن به یکی دیگه و منو با کلی سلام و صلوات پنج دقیقه به پرواز با نگهبان سوار کردن با اجازتون...تو فرودگاهم که کلی ماجرا داشتم...بعدش رو هم باید به مرور تعریف کنم بلکه جاودانی شه...هه...اما درست میگن...وقتی میفهمی که اصن فکرشم نمیکنی...وقتی که دیگه باورش کردی...وقتی که...اما چرا..کاش فرصتی برای فهمیدنش بود...اما حیف که دیره...دیگه شاید هرگز به حس نزدیکیم با کسی به این سادگی اعتماد نکنم...متنفر بودن رو یادم ندادن هرگز اما وقتی به این همه سادگیم فکر میکنم به شدت احساس خفگی  بهم دست میده...احساساتت رو برای خودت نگه دار...این جوری جاش خیلی امن تره...باور کن...نباید به نویسنده جماعت اعتماد کرد!...شاید...