...دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی خود را
نثار من می کرد*...

صحبت با یه دوست قدیمی همیشه خوبه و آرامش بخش حتی اگه چند ماه یه بار باشه...قدیمی...قدیمی ها...قدیم ها...بعضی وقتا چه قدر ساده میشه آدما رو خوشحال کرد!...چه چیزایی رو که از هم دریغ نمیکنیم...حیف!...خواهر زاده جان میگه تو اصولن غیر عادی هستی و هیچ چیزت به آدمیزاد نمیاد!...خوب مگه چشه آدم یه عالمه بستنی رو با شیر قاطی کنه...شیر...بی مزه ترین نوشیدنی دنیا!...چه جوری میشه بدون جلب توجه بقیه متفاوت بود!...دیوونه باقی موند!...اصن تفاوت یعنی چی...دیوونگی کدومه...کلی هم عاقلانه ست تازه...هی با توام...خود خودمو میگم...بعضی چیزا رو هرگز نباید از خاطر برد...میشنوی؟!...

* حمید مصدق

...چرا همگان را نبخشم!
چرا از خاطر نبرم زخم ها را
من که فراموش خواهم کرد
نشانی خانه ام
چهره ی کودکم
و ...*

تنها چیزی که از سفر شیراز برای خودم گرفتم یه خنجره..ارزونم هست..همه کلی بهم خندیدن..با کلی ماجرا آوردمش..چون خودم معمولا سبک سفر می کنم و تا حد امکان چیزای سنگین رو فاکتور می گیرم..دادم به همکارم بیارتش..اونم یادش رفت بذارتش تو چمدون و با سامسونت حملش کرد..شونصد جا هم جلوشو گرفتن..اما سالم به دستم رسید!...هه..خوشم میاد ازش...یه جورایی نجیبه درست مثه قالب اسبی که توش قرار گرفته...نجابت!..چه سو استفاده هایی که از واژه ها نمی کنیم...بیچاره  واژه ها!...هی بیاین یه کمی  دست از سر این واژه های بدبخت بیچاره برداریم...شاید با رها کردنشون خودمون هم رها شدیم...

* شمس لنگرودی

 

میشه گفت یه جورایی حیوونا رو دوست دارم..خصوصن سگها رو..شاید برای این که از بچگی تو خونه مون سگ داشتیم..آخریشم یه شیانلوی خیلی خوشگل بود..البته اونو خواهرزاده جان میخواستن بزرگش کنند...چون بابا اواخرعمرش دیگه بدش میومد حیوون نگه داریم...وقتی آوردنش تنها کسی که اون اوایل مراقب این آقا سگه بود و بهش شیر میداد مامانم بود..یه جوری با عشق شیشه میذاشت تو دهنش چشات گرد میشد..وقتی گنده تر شد بردنش خونه ی خواهرم اینا و صد البته اون بهش میرسید نه خواهرزاده جان...شده بود عضو جدایی ناپذیر خانواده  این رکسی خان لوس..راستش اینکه میخوام اعتراف کنم که از آدم جماعت می ترسم..به ویژه وقتی دروغ میگن...حالتشون یه جور عجیبی حیوانی میشه...بخصوص وقتی که تموم تلاششون رو میکنن که تو متوجه ی تغییر حالت چشما یا صداشون نشی...طفلی حیوونا که مجبوریم برای چیزای ناخوشایند معمولن از این آفریدگان مثال بیاریم!..اما واقعیت اینه که حسم تو این جور مواقع میشه درست عین وقتایی که سرم رو می برم زیر پتو ..قلبم تند تند میزنه و نفسم به شماره میفته...معمولن بیش تر از چند ثانیه طاقت نمیارم زیر پتو...حس می کنم دارم خفه میشم...

...موسی
در آتش تکه های عصایش می سوخت
بع بع گوسفندانی گریان
در فراق شبان گمشده
در اتاقم می پیچید
و من
تکه تکه
فراموش می شدم*...

پ.ن. همش تو گوشم می پیچه!... و من تکه تکه فراموش می شوم...تکه تکه...

* شمس لنگرودی