یه حسی هست که مدتیه همرام شده...نمیدونم چیه واقعن...خیلی تلاش میکنم بفهمم چیه...اما هر چی بیشتر تلاش میکنم انگاری بیش تر توش گم میشم...باهام غریبه ست...درکش نمیکنم...با منطقم جور در نمیاد...گاهی بی این که بخوای اتفاقاتی برات میفته که تو رو با یه جریانی همراه میکنه که ترجیح میدی به جای توجیه کردنش فقط باهاش همراه شی ببینی تا کجا میبرت...شاید تا هیچ کجا...شایدم تا آخرین فصل...آخرین فصل زندگی...زندگی من!...گاهی حتی به زنده بودن و نفس کشیدن خودم هم شک میکنم...انگاری دارم فیلم زندگیمو تو خواب با خودم مرور میکنم...چرا من این همه از بیداری فراریم!...عجیبه...عجیب شدم...کجام من اصن؟!...میترسم...احساس میکنم تنهای تنهای تنهام...قیافه های نگران دور و برم داره حسابی ته دلم رو خالی میکنه...این وسط احمدی نژاد را عشق است!...هه...چه شود!...رای ندادم...باز هم رای نمیدم...از بد به بدتر و از بدتر به افتضاح!...رضایت به چی...رضایت به کی...اصلاح تدریجی یا مرگ تدریجی!...شتر سواری که دولا دولا نداره...در ناامیدی مطلق نسبت به تغییر اوضاع...سهم من...حق من...افسوس!...هزار هزار بار...
پ.ن. تا اطلاع ثانوی تعطیلم...سفر!...