یه وقتایی خیلی خوشحال میشم که خیلی دیر اعتماد میکنم و حتی وقتی که اعتماد میکنم همیشه جایی برای موارد غیر قابل پیش بینی! باقی میگذارم...معمولن هم این جور سخت گیری ها و اعتماد نکردن ها به نفعم تموم میشه...حداقل وقتی که با چیزی رو به رو می شم که حتی به ذهنم هم خطور نمی کرد که اتفاق بیفته دیگه خیلی برام غیر قابل هضم نمیشه...فقط می گذرم بی هیچ حرفی..سکوت!...هیچ نمیفهمم آدمایی که تموم تلاششون اینه که به تو چیزی رو بقبولونن که حتی یه درصدم بهش ایمان ندارن این همه انرژی الکی رو برای چی صرف میکنن...در حالی که خوب میدونن بازنده ی نهایی خودشونن...تو این جور مواقع معمولن حسی ندارم...جز یه نگاه خالی...افسوس که این همه وقت و انرژی رو صرف هیچ می کنیم...هیچ گاهی خیلی بزرگه...عجیب بزرگه...به اندازه ی تموم لحظه های که دروغ گفتیم و فکر کردیم چه قدر بازیگر خوبی! هستیم...یه بازیگر ابله!...
پ.ن. اشک؟!...نه!...برای چیزای واهی هرگز...