همش حرف ازآدما...گلایه از اون، این...خودم کجام...خودم چی کار کردم...خودم چه قدر برای خود بودن و زنده زندگی کردن تلاش کردم...خودم چند دفعه بقیه رو ناراحت کردم...چند دفعه صادق نبودم و نادرستی کردم...چند بار تظاهر به رفاقت کردم اما رفیق نبودم... چند بار دیگران رو با حرفام بازی دادم...خودم چه قدر برای محبت و عشقی که دیگران بهم دادن ارزش قایل شدم...چند باردوستامو و عزیزانمو از خودم رنجوندم...خودم چند بار به آدمایی که با عشق و محبت و سادگی بهم نزدیک شدن شک کردم...چند بار دستای محبتی که به طرفم دراز شده بود رو پس زدم...همش گلایه...اینهمه شکوه و شکایت از نامرادی ها،بی اعتمادی ها،نادرستی ها،دروغ گفتن ها،بی وفایی ها،خیانت ها...اما خودمون چی...یه بارم بشینیم سر فرصت از خودمون گلایه کنیم...دست از خودخواهی ها و ادا و اصولای روشنفکری برداریم...وارد دنیای واقعی بشیم...به خوبیها و بدیهامون،ترسهامون و همه چیز از نو نگاه کنیم...از رو در رو شدن با خودمون نترسیم...شاید خیلی چیزا برای خودمون روشن شه...شاید خیلی از مواقع این ما بودیم که اشتباه کردیم...که درست ندیدیم...که درست نشنیدیم...که درست حس نکردیم...که تو احساسمون اشتباه کردیم...یا شایدم اصن نخواستیم هیچکدوم اینارو همون طور که واقعن هستن ببینیم و بشنویم...از زندگیمون یه نوستالژی نسازیم...از تنها چیزی که فقط یه بار حق داشتنش رو داریم...تنها هدیه ای که بی هیچ اما و اگری بهمون تقدیم شده...نوستالژیهامون رو از اون چه که واقعن هست بزرگتر نکنیم...خودمون رو دوست داشته باشیم با همه ی اون چه که هستیم...با همه ی اونچه که داریم یا شاید برامون باقی مونده...باشد که باشد!...