همین که رسیدم پشت در حس کردم هنوزم دلم هری میریزه مثه اون موقع ها که هنوز دانشجوش بودم..ترس روبه رو شدن  با یه انسان بزرگ..از اون نوع که دیگه نسلشون در حال ورچیده شدنه..مثه قبلنا سیگارش گوشه ی لبش بود...سیگار پشت سیگار...مهلت نمیداد یکی به آخرش برسه حداقل!..و نگاه سرد وماتش به دود..نگاهی که ذوب میشی زیر سنگینی اش..منو که دید لبخندی زد و به عادت قبل پنجره رو وا کرد..چشامو تو اتاق چرخوندم.. امان از خاطره ها...دانشجوهاشو معرفی کرد...از تعداد تعجب کردم..متوجه شد و خندید اما چیزی نگفت..معرفی کرد از دانشجوهای خوب قدیمی که بعد قرن ها پیداش شده و لبخند زد..مثه قبلنا مستقیم از حالم نپرسید..گفت از دوستات خبرتو دارم..گفتم خوبم و خیسی اشکو تو چشاش دیدم..با سرعت نور همه چی از جلو چشام رژه رفت.. اون همه سکوت و آرامش وصبر و مهربونی و صداقت و درستی و همراهی..چند وقت پیش که شنیدم از همسرش جدا شده تعجبی نکردم..حداقل نه به اون اندازه که شنیدم دو تا بچه ی گنده داره..کسی که باورش هم برام مشکل بود تو سن کم ازدواج کرده باشه..یه آدم کاملا علمی که دنیاش یعنی کامپیوتر و نرم افزارها و محاسباتش..عشقش یعنی مقالاتش..تو مفاهیم نظری مقاله دادن اونم تو سطح بین المللی یعنی یه چیزی تو مایه های خدا..آخه یه آدمی که حتی آخرین فیلمی که دیده و آخرین کتابی که خونده یادش نمیاد وسط یه زندگی معمولی چی کار میتونست داشته باشه..برای زندگی با یه همچین آدمایی خودتم یه جورایی باید غیرمعمول باشی با خواسته های غیرمعمول..کاشکی میشد یه بار درک و فهم متقابل رو جدا از این همه ادا و اصولای روشنفکری  ایرانیزه شده ی تهوع آور معنی کرد...اصن کاشکی میشد که...ای بابا...دست وردار...