خانم همکار میگه من که گفتم این بچه! جاش این جا نیست..زیادی صداقت داره..میگم خانم فلانی یعنی اینقدر بچه ام؟!..نگین تو رو خدا..میخنده..جالبه واقعن..تو خونواده که بچه ام اونم از نوع جالب انگیزناک..تو بیرونم که نیاز به گفتن نداره..اما همین صداقتی که همیشه موجب تحسین بقیه بوده به نوعی همیشه موجب دردسرم هم بوده..اونم از نوعی که نیاز به گفتن نداره...هه...فعلن خودمو تحویل...کلی خوش خوشانم شده این چند وقته بس که همه ازم تعریف میکنن..میگم ای بابا پس تا حالا کجا بودین شماها...چه قدر آدم حسابی بودم و خودم خبر نداشتم!..میبینی تو رو خدا!..همیشه این طوره!..نه اینکه من قابل تعریف باشم( که نیستم عمرن) اما درست وقتی که چیزی داره از دستمون میره(حالا هرچی)اون وقته که فیلمون یاد هندوستان میکنه یه جورایی...فکر میکنم بهتره تا وقتی که چیزی هست و تا وقتی که هستیم به هم توجه کنیم و از هم غافل نشیم..وقتی قراره نباشیم همه ی این حرفا چیزی جز حس تاسف و تاثر تو ذهنمون باقی نمیگذاره...حوصله ی حرف تکراری زدن ندارم که آقا بیاین چنین باشیم و چنان کنیم...خودم هم به شخصه دارم تموم تلاشم رو میکنم که همونی باشم که ازم انتظار میره به عنوان یه انسان...میگم تلاش میکنم...این تلاش رو که ازم نگرفتن...حداقل یه چیزی هست که خوب میدونم و اون اینه که خوب بودن و درست زندگی کردن یه چیز درونیه نه بیرونی...یه چیز کاملن شخصی...هر کاری که بکنیم در نهایت برای خودمونه...چه خوب چه بد...آرامش توی دستای خودمونه...خیلی نزدیک...و شاید این نزدیک بودنشه که ما رو این قدر به اشتباه میندازه...