...دم به کله می کوبد و
شقیقه اش دو شقه می شود،
بی آن که بداند
حلقه ی آتش را به خواب دیده است،
عقرب عاشق*...
میگه خیره نشو به جاده...کجایی؟!...تو چه فکری هستی...این طوری خودتو به کشتن میدی...خودت که هیچ! میزنی مردمو میکشی ها...با خودم زمزمه میکنم به چی فکر میکنم؟!...همه چی و هیچی...خلا...همه چی خالیه...خالی...عجیبه که به هیچی فکر نمیکنم اون لحظه...هیچی...اما ته دلم میترسم...خیلی...خودمم نمیدونم یعنی چی...واقعن...
*حسین پناهی